sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

خونه مامانی

    ساناز خوشگل مامان چند روز تعطیلی رو رفتیم خونه مامانی خاله همش باهات بازی می کرد دیگه درس و مشقش یادش رفته بود همش بغلش بودی دایی ها برات یه خرس گنده پشمالو قرمز خریده بودند هر وقت خرسه رو می دیدی دستاتو تکون می دادی همش بهش نگاه می کردی و ذوق می کردی کلی دایی ها باهات بازی کردند همش می خندیدی با اینکه حالت هم زیاد خوب نبود آخه بدجوری سرفه می کردی اونجا بردیمت دکتر خاله بهت بای بای کردن را یاد داد همش دستو تکون می دادی   تازگی ها دستاتو یه جوری تکون می دی انگار داری نانای می کنی خلاصه موقعه برگشتن خاله و مامانی و بابای ناراحت بودند دوست داشتن بیشتر می موندیم. &nbs...
16 خرداد 1390

اولین دندون ساناز کوچلو

سلام عسلم چند روزیه سینه ات خرابه بدجوری سرفه می کنی با بابای بردیمت دکتر. دکترت گفت حساسیت اما نمی دونه به چی هر موقعه سرفه می کنی انگار یکی داره قلبمو فشار می ده نمی تونم اینجوری ببینمت.نمی دونی چه حال بدی دارم اصلاً نمی دونم دارم چه کار می کنم بابای هم همینطوره دست و دلم به هیچ کاری نمی ره    امروز که امدم مهد بهت شیر بدم دیدم دندونت درآمده مامانی قربونت بره آخه چند روزی بود هر وقت بهت آب می دادم استکانت صدا می داد نگو دندونت بهش می خورده خانم موشه حالا دوتا دون داره الهی مامان قربونت بره که اینقدر خوشگلی عزیز دلم تازگیا می برمت حموم تو تشت آب می شینی و با اسباب بازهات بازی می کنی انگار از آب خو...
10 خرداد 1390

پارک رفتن ساناز کوچولو

دیروز همراه سحر و زن عمو و بابایی رفتیم پارک قزل قلعه خیلی خوش گذشت. شب هم رفتیم ساندویچی بهاران مامان از ولیعصر کفش خرید. ...
6 خرداد 1390

ازطرف بابایی

سلام بابایی دختر قشنگم خیلی دوست دارم.                                                                                                      &nbs...
4 خرداد 1390

دون دون شدن ساناز جیگر

ساناز جیگر چند روزه دستاش پر دونه های قرمز شده این پشه های بد دست از سرت بر نمی دارند آخه خیلی خوشمزه ای می خواند همش بخورندت شب ها می یاد سراغت خیلی بدجنسن. امروز بهت آستین کوتاه پوشندم تا با پوستت چیزی تماس نداشته باشه خیلی لباس لختی بهت می یاد خودتم خیلی دوست داری اخه خیلی گرمای هستی راستی. چند روز پیش من و بابای رفتیم تلفنی که توی آتلیه باهاش بازی کردی و خیلی دوست داشتی رو برات خریدیم چندتا مغازه رفتیم تا اینکه توی میدان سلماس چشمم خورد به یه اسباب بازی فروشی همون تلفن رو داشت برات خریدیم خیلی ذوق کردی همش دستاتو باز می کردی و می خواستی بگیرش.  فردا روز مادر راستشو بگو چی می خوای برام بخری دخمل قشنگم شوخی می کنم مامان تو...
2 خرداد 1390

هشت ماهگی ناناز

سلام عزیز دلم این گلها رو تقدیم به تو ناناز خانم گل زندگی من و بابای می کنم امروز عسلم هشت ماهش می شه . من و بابایی خیلی دوستت داریم ...
25 ارديبهشت 1390

آتلیه

دایی حامد چهارشنبه شب اومد پیشمون پنجشنبه با سحر و زن عمو و بابای رفتیم آتلیه اونجا خیلی متعجب شده بودی انگار ترسیده بودی هرکاری می کردیم بخندی نمی خندیدی خیلی جدی شده بودی اسباب بازی ها رو که دیدی دیگه به هیچی غیر واونا توجه نمی کردی هرچی صدات می کردم ساناز ساناز هیچ توجه نمی کردی گوشی تلفن اسباب بازی رو گرفته بودی و کرده بودی توی دهنت خانم عکاس خیلی ازت خوشش اومده بود اسم پسرش ارسس بود دو سالش بود خیلی با تعجب نگاش می کردی دستت رو بردی که لپش را بگیری اونجا لباساتو عوض کردیم با یه لباس صورتی که خاله لولو برات خریده بود عکس گرفتی بعدش لختت کردیم و ازت عکس گرفتیم کلی حال می کردی بعدش با لباسی که سحر برات خریده بود و بهت خیلی می امد عکس گ...
24 ارديبهشت 1390