sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات ساناز

بدون عنوان

دیروز وقتی رفتیم خونه بابات گفت عمه معصومه برات شال وکلاه فرستاده خیلی خوشگل بافته بود خیلی بهت می اومد.    
20 دی 1394

سلام مجدد

امروز بیستم آذر ماه                                                                          سلام ساناز خانم آبرو کمون چش عسلی مامان  این روزها دارم به این فکر می کنم که چقدر زود بزرگ شدی الان ساناز من پیش دبستانی رفته هفته پیش رفتم خونه مامانی سه شنبه تعطیل بود چهارشنبه رو مرخصی گرفتم آخه جمعه مراسم جشن دایی وحید بود من رفتم آرایشگاه وقتی خاله هارو دیده بودی که رفتم آرایشگاه گفتی منم می خوام برم بهمين خاطر بابا تورو آورد موهاتو با اینکه کوتاه بود آرايشگر...
20 دی 1394

مشهد

خیلی وقته که برای دختر گلم هیچی ننوشتم آخه توی مدت روزهای سختی را پشت سر گذاشته ایم و جای خالی بابا بزرگ را در هر جای حس کردم. توی این مدت چندین بار رفتیم خونه مامانی و بهشون سر زدیم اما هر دفعه از دفعه قبل برام جای خالی بابای بیشتر معلوم بود انگار که تازه دارم از خواب بیدار میشم. 26 دی ماه هم با آبا و عمو علیرضا رفتیم مشهد مقدس . امام رضا ما رو واقعا طلبیده بود برای اینکه همه چیز یهو فراهم شد. ساناز خوشگلم هم از اینکه دور برش شلوغ شده بود کلی خوشحال بود. چشمم که گنبد امام رضا افتاد آه حسرتی کشیدم و دوست داشتم توی این لحظه بابای کنارمون بود و ازته دل افسوس خوردم با این وجود حس می کردم که الان با ماست و بابای را به امام رضا س...
22 اسفند 1393

پاییزحزن انگیز

در فراق پدر غریبانه می گریم. دلم برات تنگ شده ببین چقدر بزرگ شدم همونی که خواسته بودی وایسم روی پاهای خودم دلم برات تنگ شده و سر روی عکسات می زارم تو نیستی حالا دیگه عکسات خیلی دوست دارم حس می کنم کنارمی  چقدر تورو دوست دارم دستتو روی سرم بکش پاشو بهم یکم بخند یه دنیا غم رو دوشمه زخمای شونمو ببند همین که می دونم دلت برای من دلواپسه با سختیام کنار میام همین برای من بسه پاشو ببین کی اومده ببین چقدر بزرگ شدم همونی که خواسته بودی وایسم روی پاهای خودم نه نمی خوام گله کنم که سرنوشت من بده موقعی که توی بودی چرا کسی نبود هلم بده باز نمی خوام گله کنم باز گله های بیخودی باز بگم که چرا شب عروسیم نبودی. ...
22 آبان 1393

چهار سالگی ساناز خانم ابرو کمون

ساناز خانم  ابرو کمون مامان تازه چهار سالش تموم شده برای چهار سالگی ساناز خانم  یه لباس عروس خوشگل خریدیم و تصمیم گرفتیم توی مهد کودک براش جشن بگیریم ساناز خانم لباس  عروس پوشیده بود مثل یه فرشته شده بود خاله فرزانه و مامانی و زن عمو و سحر هم آمده با ناز و ادا می رقصید و بابای هم کلی تعجب کرده بود کلی بچه اونجا بود که دورت جمع شده بودند و باهات می رقصیدند خیلی خوش گذشت کیک تولدت شکل باب اسفنجی بود. ساناز خانم کلی بزرگ شده و به قول خودش قدش بزرگ شده . خیلی وقته که نیومدم برات مطلبی بنویسم. از اون موقعه تا حالا دو بار رفتیم خونه مامانی.   دفعه قبل که رفته بودیم خونه مامانی دایی...
6 مهر 1393

مسافرت تعطیلات خرداد

سلام ساناز گلم، عشقم ساناز خانم دختر خیلی شلوغ، پرحرف و خیلی شادیه همش می خواد مسخره بازی در بیاره، و دنبال اینکه براش آهنگ بزاری و برقصه. کارتون هم خیلی نگاه می کنه از مهد کودک که برمی گرده دیگه همش کارتون نگاه می کنه از جمله جراد مگ پلنگ، جزیره آرزوها ، بنتن خلاصه دیگه تلویزیون در برس در اختیار خانم است. ساناز خانم یه سری گیر داده بود به اینکه یه داداش می خواد که اسمش حتماً باید آرتین باشه بعدا فهمیدیم که یه پسر کچل که توی مهدکودکشون و تقریبا یه سالش. ساناز همه عروسکاشو فقط می خوابونه و هیچ کار دیگه ای باهاشون نداره و بهشون می گه عزیز دلم بخواب. گریه نکن و بازیش با عروسکاش فقط همینه و همشون رو لای پتو میپیچه. 14 و 15 خرداد که ت...
24 تير 1393

تولد نی نی خاله ساینا

سلام عزیزم خیلی وقته که مطلبی ننوشتم برای عزیز دلم نانازم دخترم خیلی شیرین زبان شده و خانمی شده برای خودش و مامانش غافل 13اردیبهشت مبینا دختر عموت به دنیا اومد و 31 اردیبهشت دختر خاله ات ساینا به دنیا اومد ساناز خانم با دیدن دختر خاله اش اول هیچ عکس العملی نشان نداد اما بعدش به من و باباش می گفت بهش دست بزنید. به خاله اش می گفت باید غذا بخوره زودتر بزرگ بشه با من بازی کنه با من بیاد پارکه . سه شنبه عید مبعث رفتیبام خونه خاله نی نی خاله شش روزه بود بابا هم با عمو و دوستاش رفتن بیرون و ما مونیدم اونجا و سانازخانم از دیدن کلی خوشحال بود و عصر که بابا اومد با مامانی رفتیم پارک سانازخانم برای اولین بار سوار چرخ فلک شد مامانی هم...
9 خرداد 1393

خونه مامانی

به خاطر تعطیلات آخر صفر یه فرصت پخش آمد تا بریم خونه مامانی  مامانی و بابایی و دایی دلشون خیلی برات تنگ شده بود. مامانی یه ماشین باری برات خریده بود که توی قسمت بارش یه ببعی و گاو و اسب بود که ساناز ابرو کمونی ازش خیلی خوشش اومده بود ساناز همش در حال دویدن بود و خاله ها هم سربسرت می گذاشتند خاله فرزانه بهت می گفت می خوام مامانتو بخرم و تو هم باورت می شد و می خواستی از من دفاع کنی به خاله می گفتی من برات کباب می خرم. ساناز خانم با دایی حامد و وحیدش خیلی جوره مخصوصا حامد آخه دایی حامد هم خیلی دوستت داره. ...
14 دی 1392