sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات ساناز

پاییزحزن انگیز

1393/8/22 15:28
نویسنده : زهره
722 بازدید
اشتراک گذاری

در فراق پدر غریبانه می گریم.

دلم برات تنگ شده ببین چقدر بزرگ شدم همونی که خواسته بودی وایسم روی پاهای خودم

دلم برات تنگ شده و سر روی عکسات می زارم

تو نیستی حالا دیگه عکسات خیلی دوست دارم

حس می کنم کنارمی  چقدر تورو دوست دارم

دستتو روی سرم بکش پاشو بهم یکم بخند یه دنیا غم رو دوشمه زخمای شونمو ببند

همین که می دونم دلت برای من دلواپسه با سختیام کنار میام همین برای من بسه

پاشو ببین کی اومده ببین چقدر بزرگ شدم همونی که خواسته بودی وایسم روی پاهای خودم

نه نمی خوام گله کنم که سرنوشت من بده موقعی که توی بودی چرا کسی نبود هلم بده

باز نمی خوام گله کنم باز گله های بیخودی باز بگم که چرا شب عروسیم نبودی.

آره دخترم نازم بابا بزرگ از پیش ما پر کشید رفت

روز عید غدیر دوشنبه 21 /مهر /1393 بدترین روز در طی 37 سال زندگیم بود بابای مهربونون رفت رفتو به ابدیت پیوست.

بابابزرگ خیلی مهربون و باسخاوت بود .

دلم براش خیلی تنگ شده. دلم می خواست بزرگ شدنت رو ببینه دلم میخواست عروس شدنت رو ببینه بابای خیلی زود از پیش ما رفت.

ناگهان رفت از برم، هرگز نباشد باورم
تا بمیرم از فراقت، دل بسوزد، پدرم

همچو شمعی سوختی، با کس نگفتی درد دل
پیش رویم جان سپردی، کی رود از

پدر یعنی طپش در قلب خانه
پدر یعنی تسلط بر زمانه
پدر احساس خوب تکیه بر کوه
پدر یعنی تسلی، وقت اندوه
پدر یعنی ز من نام و نشانه
پدر یعنی فدا گردیده ی افراد خانه
پدر یعنی غرور مستی من
پدر یعنی تمام هستی

من آرزوی دیدن روی تو داشتم 
 رفتی و ماند داغ توام بر جگر، پدر

تو آرزوی دیدن من می‌بری به خاک  
من هم تو را به خواب ببینم مگر، پدر

جانم به ماتمت رود از تن به در، ولی  
داغ توأم نمی‌رود از دل به در، پدر

کوه ار شوم به صبر و توانایی و شکیب 
داغ تو کوه را بشکاند کمر، پدر

کی مرده ای که نام تو زنده است جاودان
خوش می‌روی برو که سفر بی خطر، پدر

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)