sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات ساناز

مشهد

1393/12/22 15:51
نویسنده : زهره
420 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی وقته که برای دختر گلم هیچی ننوشتم آخه توی مدت روزهای سختی را پشت سر گذاشته ایم و جای خالی بابا بزرگ را در هر جای حس کردم.

توی این مدت چندین بار رفتیم خونه مامانی و بهشون سر زدیم اما هر دفعه از دفعه قبل برام جای خالی بابای بیشتر معلوم بود انگار که تازه دارم از خواب بیدار میشم.

26 دی ماه هم با آبا و عمو علیرضا رفتیم مشهد مقدس .

امام رضا ما رو واقعا طلبیده بود برای اینکه همه چیز یهو فراهم شد.

ساناز خوشگلم هم از اینکه دور برش شلوغ شده بود کلی خوشحال بود. چشمم که گنبد امام رضا افتاد آه حسرتی کشیدم و دوست داشتم توی این لحظه بابای کنارمون بود و ازته دل افسوس خوردم با این وجود حس می کردم که الان با ماست و بابای را به امام رضا سپردم از او خواستم که مواظب بابای سانازم باشد.

خلاصه توی اون مدت هر وقت نگاه آقاجون را می کردم و می دیدم که گریه میکنه خوشحال بودم که تونستم که با آنها بیام. می دونم که روح بابام از دیدن اینکه تونستم خدمت ناچیزی به انها بکنم خوشحال می شه .

آخه بابای خیلی مهربون و دست خدمتی بود.

امیدوارم که اونم از من راضی باشه گرچه همیشه احساس شرمندگی می کنم که نتونستم بهش برسم.

ساناز گلم حالا تازه می فهم که آدما تا هستند باید قدر همدیگر را بدونند و از بودن با هم لذت ببرند که وقتی رفتند دیگه فایده نداره هرچی آه حسرت بکشی.

ساناز خانم می گه بابای رفته پیش فرشته ها رفته توی آسمانها. هر وقت من گریه می کنم می گه دلت برای بابای تنگ شده.

امروز که دارم این مطلب را برایت می نویسم روز 22  اسفند ماه است امروز رفتیم جشن خانه معلم ، جشن

پایان سال مهد کودک دنیای محبوبه ساناز خانم هم کلی برای مامان و باباش هنرنمایی کرد ، سپیده جون مربی ساناز هم براشون کلی زحمت کشیده بود. خاله فرزانه و عمو محمد به همراه ساینا ترپچه خاله هم بودند مراسم خوبی بود عمو فیروز و عمو موسیقی هم کلی برنامه شاد داشتند که بعد از مدتها تونست کمی لبخند را برلبانمون بیاره امیداورم روزی که بزرگ شدی تو هم انسان شاد و خوشبختی باشی و هیچ وقت غم و اندوه نبینی

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)