sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات ساناز

خاطره

1390/8/7 11:15
نویسنده : زهره
1,820 بازدید
اشتراک گذاری

 

niniweblog.com
 
 
 
 شعر برای مامانای مهربون
اين شعر را تقديم مي كنم به همه ي ماماناي گل و مهربون :niniweblog.com

گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها بر گاهـــــواره من، بیــــدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگــرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت
یک حـــرف و دو حـــرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آمــــوخت
لبخند نهاد بــر لب من، بــر غنچه گــل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست
شد مکتب عمر و زندگی طی، مائیم کنون به ثلث آخر
بگذشت زمــــان و ما ندیدیم، یک روز ز روز پیش خوشتـــر
آنگاه که بود در دبستان، روز خوش و روزگــار دیگر
می گفت معلمم که بنویس، گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گرفتن آموخت
گویند که می نمود هر شب، تا وقت سحر نظاره من
می خواست که شـــوکت و بزرگــی، پیدا شــود از ستاره من ن
میکرد به وقت بیقــراری، با بوسه گــرم چاره من
تا خواب به دیده ام نشیند، شبها بر گاهواره من، بیدار نشست و خفتن آموخت
او داشت نهان به سینه خود، تنها به جهان دلی که آزرد
خود راحت خویشتن فـــــدا کرد، در راحت من بســــی جفا برد
یک شب به نوازشم در آغوش، تا شهر غریب قصه ها برد
یک روز به راه زندگانی، دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت
در خلوت شام تیره من، او بود و فـــروغ آشیانم
میداد ز شیـــر و شیره جان، قــــوت من و قـــوت روانـــم
میریخت سرشک غم ز دیده، چون آب بر آتش روانم
تا باز کنم حکایت دل ، یک حرف و دو حرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آموخت
در پهنه آسمان هستی، او بود یگانه کوکب من
لالایــــی و شـــور و نغمه هایش، بودند حکایت شب مــن
آغوش محبتش بنا کرد، در عالم عشق مکتب من
با مهر و نوازش و تبسم ، لبخند نهاد بر لب من، بر غنچه گل شکفتن آموخت
این عکس ظــــریف روی دیوار، تصویـــر شباب و مستی اوست
وان چوب قشنگ گاهواره، امـروز عصای دستی اوست
از خویش به دیگــــران رسیدن، کاری زخدا پرستـــی اوست
شد پیـــــر و مــــــرا نمود بـــــرنا

پس هستــی من ز هستــی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست

( ایــــرج میـــــرزا )

فرزندی یک برگ کاغذ به مادرش داد.
مادر که در حال آشپزی بود ، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.

او نوشته بود :

صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من :12.000 تومان !


مادر نگاهی به چشمان منتظرفرزندش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:


بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است


وقتی فرزند آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد.
گفت: مامان ... دوستت دارم 

niniweblog.com


 

+ نوشته شده در یکشنبه هجدهم اردیبهشت 1390ساعت 14:29 توسط زهره | نظر بدهید

 

 

عسکهای ناناز

 

 

عکس یه نی نی دیگه اما خیلی شبیه تو مامان خودم هم خیلی تعجب کردم اسمش نیک آئینه و پسره

 

+ نوشته شده در یکشنبه هجدهم اردیبهشت 1390ساعت 10:31 توسط زهره | نظر بدهید

 

جاده سه هزار

 

 پنج شنبه صبح با عموت رفتیم شمال(رامسر) توی راه خیلی خوشحال خندان بودی عزیزم یه جا کنار رودخانه صبحانه خوردیم تازه دوباره راه افتاده بودیم که یادم افتاد شربت چرک خوشکنتو ندادم دوباره یه جا وایستادیم تا قطره بهت بدیم اما برق ماشین مشکل پیدا کرد عموت داشت با آچار می زد به باطری که یهو باطری ترکید یکم از اسیدش توی چشمش پاشید اما زود رفت شست خدا خیلی بهش رحم کرد زنگ زدند امداد جاده اومد ماشینو درست کرد باطری ماشین کاملا خراب شده بود دوباره راه افتادیم خدا را شکر که بلای سر کسی نیومد شاید خیری توش بود که ما مجبور شدیم یک ساعتی کنار جاده بشینیم ناهار دوباره کنار رودخانه وایستادیم جات خالی جوجه خوردیم ساعت ۵ رسیدیم رامسر رفتیم یک جا گرفتیم بعدش شب رفتیم دریا تو برای اولین بار اومدی شمال اونم کنار دریا بعدش رفتیم رستوران شام خوردیم اما تو که هیچی نمی تونستی بخوری اونجا جات خالی میرزا قاسمی و باقلا قاتوق به قول سحر برنج برگردون که همان کته شمالی بود خوردیم خیلی خوشمزه بود سحر و زن عموت خیلی باهات بازی کردند همش بغلشون بودی اما دختر خوبی بودی خیلی نازی عزیز دلم هر جا می ریم همه نگات می کنند شب اما نمی دونم چرا اینقدر تب کردی همش بیدار بودم و نگران بابات خیلی خسته بود گرفت خوابید منم دلم نیومد بیدارش کنم خیلی ترسیدم فردا صبح یکم بهتر شدی رفتیم جاده جواهر ده توی رامسر خیلی جای قشنگی بود اونجا ماهی کباب کردیم اما تو حالت خیلی بد بود حسابی تب کرده بودی همش توی بغل سحر خواب بودی عصر رفتیم برات قطره استامینوفن گرفتیم توی ماشین بهت دادم خیلی حالت بهتر شد از اونجا رفتیم دریا اما توی ماشین با سحر موندی سحر خیلی دوستت داره همش نگرانت بود فردا رفتیم جاده سه هزار خیلی قشنگ بود موقعه برگشت توی ترافیک گیر کردیم تو راه با بابای مجبور شدیم به سختی عوضت کنیم ساعت ۱۲ شب رسیدیم خونه اما خیلی خوش گذشت توی جاده همه بهت نگاه می کردند آخه عزیزم خیلی خوشگلی همه می بیننت خیلی خوششون می یاد امروز دوباره رفتی مهدکودک اما می دونم که عزیز دلم خیلی دختر خوبیه و مامانشو نگران نمی کنه

دوست دارم یه عالمهعالمه هرچی بگم بازم کمه

آهای آهای ستاره همچین دختری کی داره


 

+ نوشته شده در یکشنبه هجدهم اردیبهشت 1390ساعت 9:55 توسط زهره | نظر بدهید

 

ساناز عسل مامان این روزا حالش زیاد خوب نیست برای اولین بار مریض شده پاش بدجوری سوخته الهی مامان فدات بشه که اینقدر مظلومی و گریه نمی کنی فقط وقتی می گیرمت زیر آب و می شورمت بعدش گریه می کنی این چند روز وقتی خونه بودی همش باز می گذاشتمت تا پاهات زودتر خوب بشه امروز خدا را شکر بهتر شده دیشب با بابای برای اولین با کالسکه بردیمت بیرون خیلی خوشحال کردی با اینکه حالت زیاد خوب نبود توی کوچه های یوسف آباد می رفتیم و در مورد آینده تو عسل بانو و خودمون صحبت می کردیم خیلی وقت بود که نتونسته بودیم به خودمون فکر کنیم انقدر مشغله داریم هر روز صبح بابای ما رو میاره اداره و بعدظهر می یاد دنبالمون می ریم خونه انگار همه زندگیمون شد کار اما عزیز دلم ما همش به فکر شما و اینده تو هستیم به خاطر اینکه زندگی خودمون که با سختی های زیادی بوده اما تمام تلاش خودمون را داریم می کنیم که تو عسل دیگه این مشکلات و سختی ها را نکشی. اما دوست دارم عزیز دلم توی زندگیش محکم باشه و از هیچی نترسه که ترس مانع پیشرفت و ترقی انسان است دوست دارم وقتی بزرگ شدی با من خیلی دوست باشی و هرچی توی دلت می گذره را به من و بابای بگی همیشه دوست دارم و یک لحظه زندگیمون بدون تو برای من و بابای معنا نداره

 

 

 مامان وبابا دوست داریم

 

+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم اردیبهشت 1390ساعت 14:22 توسط زهره | 3 نظر

 
امروز عزیز دلم حالش زیاد خوب نیست دیشب کلی بیرون روی داشتی پاتم سوخته کلی من و بابای دیشب ناراحت شدیم کلی برات پماد زدیم و بازت گذاشتیم الهی مامان برات بمیره اینقدر مظلومی مامان اما ساعت ۵ صبح که پاتو دیدم کلی بهتر شده بود امروز برای من روز خیلی بدیه اما تو دختر گل منی و می دونی که مامان و بابا خیلی دلشون برای تو می تپه وجود توست که به من دلگرمی و امید می ده به خاطر اینکه وضعیت کسب و کار بابای زیاد خوب نیست همه چیز خیلی گرون شده اما ما به خاطر تو حاضریم همه سختی ها رو پشت سر بزاریم و برای اینکه تو راحت و خوشحال باشی هرکاری بکنیم.

 

+ نوشته شده در شنبه دهم اردیبهشت 1390ساعت 9:16 توسط زهره | یک نظر

 

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم!
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم .
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند.
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به . . .
این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما.
من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .

 

می خواهم چند جمله از دکتر علی شریعتی برات به یادگار بذارم

 

آن روز كه همه به دنبال چشم زيبا هستند، تو به دنبال نگاه زيبا باش

 


اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست او جانشين همه نداشتنهاست

 

 ترجیح می دهم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم وبه کفشهایم فکر کنم

 

آنچه میخواهیم نیستیم و آنچه هستیم نمیخواهیم ٬ آنچه دوست داریم نداریم و آنچه داریم دوست نداریم ٬ و عجیب است هنوز امیدوار به فردائی روشن هستیم ساعتها را بگذارید بخوابند . بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست.

 

 

 

+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم اردیبهشت 1390ساعت 14:45 توسط زهره | نظر بدهید

روز جمعه اسباب کشی داشتیم خیلی سخت بود کارگر ساعت ۸ صبح اومدن و ساعت ۱۱ و نیم هم تموم شد مامانی هم که از روز قبل اومده بود بنده خدا خیلی زحمت کشید بابای رفت از بیرون غذا گرفت خونه عموت ناهار خوردیم اما ساناز کوچلو خوابید خونه عموش ما هم رفتیم خونه رو مرتب کنیم همه کارتون بود نمی دونستیم از کجا شروع کنیم فردا صبح خاله فرزانه اومد آخه اونا تازه دیشب از مشهد برگشته بودند خاله فرزانه برای اولین بار رفته بود مشهد خاله که اومد کلی کار کرد همه وسایل سر جاش گذاشت خیلی زحمت کشید تا شب خیلی خونه مرتب شد تو هم از اینکه رفته بودی یه جای جدید کلی ذوق می کردی اما همین که تنهات میگذاشتم گریه می کردی فکر می کردی رفتی یه جای دیگه نمی دونستی که قرار توی اون خونه زندگی کنیم اما مامان دلش برای خونه قبلی تنگ می شه چون از اون جا خاطرات زیادی داری تو انجا بدنیا آمدی اما آدمی نمی تونه یه جا بمونه باید توی زندگیش تغییر و تحول ایجاد کنه تا بتونه تنوعی به زندگیش بده خوشگلم همون طور که تو عزیز دلم کلی زندگی ما تغییر داری و اونو باصفاتر کردی امیدوارم بتونم زندگی خوبی برات درست کنم من و بابای همه تلاشمو اینکه تو راحت باشی بابای هم خیلی خسته شده بود بیچاره دلم براش خیلی می سوزه آخه از نظر مالی خیلی داره بهش فشار میاد اما به خاطر عشق تو همه کار می کنه آخه خیلی دوست داره همش قربون صدقت می ره تو دنیاشی

 

 

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comشکلک های بهاره

خوشگل مامان عسل مامان جیگر مامان سانازخانوم چشم عسلی ابرو کمون دلبر خانوم

ساناز خانم هر وقت حموم می ری کلی خوشحال می شی از آب خیلی خوشت می یاد مامان اینم یه عکس خوشگل از ناناز قشنگم

 

+ نوشته شده در سه شنبه سی ام فروردین 1390ساعت 11:47 توسط زهره

 

      Happy Dancehttp://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/hallcandysmile.gifYahسلام خوشگلم   مامان فدات بشه اینا رو برات از توی سایت برداشتم گذاشتم اینجا این بروجکارو ببین چه کار می کنند وقتی به اینا نگاه می کنم یاد شیرین کاریهات می افتم هر موقعه می خوابی همش دمر می شی خودت می کشونی اینور و اونور بعضی وقتها هم که خیلی سرحالی مرتبط پاهاتو به هم میزنی انگار داری با پاهات دس دسی می کنی

 الان یک هفته بیشتره که می ری مهد خانم خوشگله خیلی دختر خوبیه همه دوستش دارند اصلا گریه نمی کنه چون خیلی شجاعه دلش نمی خواد مامانی و بابایشو ناراحت کنه. توی این مدت مجبور شدیم چند بار با اتوبوس برگردیم خونمون برای اینکه میسرمون یک طرفه است توی اتوبوس مقعه یک دخترو کشیدی اونم بهت می خندید خیلی به اطرافت نگاه می کنی می خوای انگار از هم چیز سردر بیاری

 امروز روز سومی که میری مهد دیروز خاله فرزانه امد پیشت موند اما امروز دیگه باید خودت تنهای بری مهد عزیزدلم این دو شبی که رفته بودی مهد ساعت ۹ می خوابی انگار خیلی خوابت می یاد ساعت ۱۰ و نیم امدم شیرت دادم خیلی خوشحال شدی همش بازی گوشی می کردی می خواستی همش اطرافتو نگاه کنی یکم شیر می خوردی یکم اطرافتو نگاه می کردی خوشگلمحالا یه بوس بده به مامان  به خدا می سپارمت چون اونکه باید نگهدار تو باشه.

 + نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم فروردین 1390ساعت 12:59 توسط زهره | نظر بدهید

 


 

 امروز  شنبه اولین روزی که رفتی مهدکودک توی دلم آشوبه عزیزم صبح زود ساعت ۶ بیدار شدی همراه بابای و مامانی رفتیم مهد یک لباس توپ توپی تنته خیلی بهت میاد خیلی ناز شدی گلم   مامانی پیشت اما خیلی دلم برات می سوزه اما چاره ای نیست ساعت ۱۰:۵۰ امدم مهد بهت شیر دادم حسابی گرسنه بودی مامان گفت غریبی کردی بغل خانم مربیت گریه کردی. نازناز قشنگه نشته بود پیش نی نی ها داشت بازی می کرد الهی من قربونت برم که اینقدر مظلومی مامان قرار امروز مامانی بره خونشون و فردا خاله لولو بیاد پیشت بمونه

+ نوشته شده در شنبه بیستم فروردین 1390ساعت 13:1 توسط زهره | نظر بدهید

 


 

 اسم من ساناز رسولیه

 من حالا بزرگ شدم و برای خودم وبلاگ دارم.

ولی چون سواد ندارم مامان بابام برام مینویسن!


دوشنبه ۱۵ فروردین وقتی بابای با مامانی امدن اداره رفتیم مهدکودک باهم از آنجا خوشمون امد قرار شد از شنبه بری مهدکودک آخه شیشه نمی خوردی عزیز دلم فدات بشم که اینقدر ماهی مامان آنروز امدیم خونه تصمیم گرفتیم خونه را بیاریم بالاتر اما از دو سه ماه پیش دنبال خونه بودیم بخاطر راحتی گلم اما هر کاری می کردیم قسمت نمی شد دیگه واقعا خسته شده بودیم روز بعد قرار شد من مدارکتو ببرم بدم به مهد صبح ۱۶ فروردین که امدم اداره تصمیم گرفتم از توی اینترنت آدرس و شماره تلفن املاکی ها اطراف میدان ولیعصر تا ونک را پیدا کنم و به آنها زنگ بزنم درست در سومین تماس بود که یه آقای گوشی را برداشت به من گفت گوشی بعد شنیدم که به یک نفر دیگه داشت تلفنی می گفت که ۳۲ میلیون توی مدبر بعد از تمام شدن صحبت هاش به آن آقا گفتم من هم همین مورد را می خوام گفت ساعت بازدیدش ۵ تا ۶ اما من اصرار کردم و گفتم شوهرم باهاش تماس می گیره بعدش به بابای زنگ زدم اونم زنگ زد و گفت خودش اونجاس و رفت خونه با زن عموت دید گفت خوبه خیلی خوشحال بود منم خیلی خوشحال شدم بعدش رفتم مهد مدارکتو دارم و ساعت ۴ رسیدم خونه خیلی گرسنه بودی خاله فرزانه هم اومده بود کلی هم براش خندیده بودی عسلم جیگرم نانازم کلی شیر خوردی بعد بابای اومد با هم رفتیم خونه را ببینیم داشت بارون می امد خونه رو دیدم خیلی خوب بود بعد رفتیم خونه عموت. زن عموت امد در باز کرد بغلت کرد رفت بالا من مامانی و خاله هم رفتیم توی خونه بعدم امدیم خونه صبح ۱۷ باران زیادی می آمد شیرم گذاشتم برات توی شیشه با بابای ساعت ۷ ونیم با ماشین امدم اداره از انجای که خونه گرفته بودیم حساب کردم ۷ دقیقه طول گشید خیلی خوشحال بودم خیلی دلم آروم شد دختر گلم همش از دعای مامانی و معصومیت تو که خدا به ما نظر کرد البته خدا خیلی به لطف کرده تا حالا و ما باید همیشه شاکر خداوند باشیم اول اینکه گلی مثل تو را به ما داد و سلامتی. الان توی اداره رفتم برای حق اولاد اقدام کردم خیلی دلم برات تنگ شده عزیزم امیدوارم بتونم مادر خوبی برات باشم دارم با تمام سختی ها تمام سعی خودمو می کنم که دختر گلم بتونی راحت زندگی کنی و سختی های که خودم کشیدم را نکشی البته ناشکری نمی کنم چون قسمت این طور بوده و خدا اینجوری صلاح دیده و خدا بهتر از هر کسی برای بندش می دونه چه کار کنه

 عکس یک ماهگی ساناز

 

 

 

عکس ساناز خوشگله توی اداره

 

+ نوشته شده در چهارشنبه هفدهم فروردین 1390ساعت 11:0 توسط زهره | یک نظر

 


 چند روز مونده به عید رفتیم آذر شهر این دومین باری بود که می رفتی خونه آبا. مبین پسر عموت بزرگ شده بود دوتای باهم خیلی بامزه بودید اینم یه عکس دوتای از ساناز با پسر عموش

 

اینم یه عکس دیگه از ساناز با پسر عمش میثم

 

این لباس نارنجی رو عمه معصومت عیدی برات خریده بود خیلی بهت میاد

 

 

خونه آبا خیلی خوش گذشت روز ششم فروردین مامان باید می رفت سرکار بهمین خاطر از مسافرت برگشتیم.

 

روز سه شنبه نهم عید ساعت ۱ از اداره خروجی گرفتم تا با خاله فرزانه و خاله اعظم که خونه خاله فاطمه بود بریم گلپایگان. ساعت ۷ رسیدیم خیلی خوش گذشت همه برات لباس خریده بودند خاله فرزانه یک پیرهن استین پفی صورتی با کلاهش برات خریده بود فروغ برات یه پیرهن صورتی استین حلقه ای خریده بود خیلی خوش گذشت روز ۱۳بدر هم رفتیم صحرا اونجا همش مواظب بودم صورت توی آفتاب نسوزه دایی ها برات یک سایه بون درست کردند آخه خیلی  دوست دارند می خواستیم عصر ۱۳ بدر برگردیم تهران قرار بودن مامانی و نه نه هم با ما بیاند اما نشد و صبح ساعت ۴ راه افتادیم نه نه را بردیم خونه خاله فاطمه و ساعت ۱۰ و نیم من رفتم اداره خیلی سخت بود آخه تو هیچی نمی خوردی عزیز دلم مامان جون چرا منو اینقدر حرص می دی انگار لج کردی وقتی ساعت چهار رسیدم خونه خواب بودی شیر خودمو توی شیشه کردم توی خواب گذاشتم دهنت اما نخوردی چشمای قشنگتو باز کردی بهم نگاه کردی انگار تب کرده بودی صورت گل انداخته بود یهو زدی زیر گریه بغلت کردم سینمو گذاشتم دهنت با ولع خوردی در همین حین شیشه را گذاشتم دهنتو اما نخوردی دلم خیلی برات می سوزه مامان جون اما چاره ای نداریم چون برای اینده خودت خوبه چون در آینده باید از نظر مالی تامین باشی باید منو و بابا رو ببخشی آخه بابای خیلی دوست داره کلی حرص خورده بود که تو شیر نخوردی به همین خاطر بهت شیر موز داده بود برات با مامانی سوپ درست کرده بود. امروز که امدم دوباره سر کار خیلی توی دلم آشوب بود رفتم دنبال مهدکودک اطراف اداره از اینون سوال کردم بلاخره مهدکودک وزارت مسکن را معرفی کردند زنگ زدم وقت گرفتم که ساعت ۲و نیم بریم صحبت کنیم رفتم با رئیسم آقای رضای صحبت کردم که یک ساعت ونیم ساعت شیردهی در فاصله اداری استفاده کنم و ساعت ۴ ونیم برم خونه اقای رضای موافقت کرد خیلی خوشحال شدم بابای زنگ زد که داره می خونه که تو و مامانی را بیاره اداره

عسل مامان خونه مامانی این لباس صورتی که کلاه داره را خاله فرزانه و لباس صورتی آستین حلقه ای رو زن دایی محمد برات عیدی خریده بودند

 

ساناز با دائی محمد

 

ساناز با باباش

 عسل مامان داخل مغازه دایی حامد

 


 

 

ناناز خانم در روز سیزده بدر

+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم فروردین 1390ساعت 13:31 توسط زهره | نظر بدهید

 


 

ساناز جون می خوام برات از روزی که فهمیدیم خدا تو را به ما داده صحبت کنم چند روزی بود که احساس می کردم خبریه اون موقعه رفتیم از داروخانه تست حاملگی گرفتیم مثبت بود اما باز هم شک داشتیم اصلا باورم نمی شد بخاطر همین صبح رفتیم آزمایش قرار بود بابای بره جواب بگیره از بازار رفته بود آزمایشگاه من توی اتوبوس با یکی از خانم های همکار بودم همون طور که توی در اتوبوس نزدیکای خونه بودم بابات زنگ زد پرسیدم چی شد گفت نه اما بعدش گفت مثبته انقدر خوشحال بودم که نمی فهمیدم که کجا هستم می خواستم هر جوری شده زودتر برسم خونه وقتی رسیدم بابای گفت از ذوق و خوشحالیش پله های راه پله را هم بالا رفته می خواسته بره پشت بام خلاصه آنقدر خوشحال شدیم که باورم نمی شد بعد اونقدر دردسر خدا به حال ما نظری کرد اما واقعه خدا به ما قدرتشو نشون داد که برای خدا هیچ کاری نداره و من هنوز که هنوز می گم خدا چقدر بزرگه چقدر مهربونه که دلم را نشکوند شاید به خاطر این بود که قدر تورو بیشتر بدونیم. امروزم پیش بابای هستی دیروز چرا مامانی شیرتو نخوردی خیلی بدی چون قبلا شیشه می خوردی الان که باید بخوری دیگه نمی خوری دیروز خاله فرزانه امد خونمون با هم رفتیم خونه خاله فاطمه آخه شوهرش روز دوم عید مرده بود انجا نمی دونم چرا بی قراری می کردی انگار روح اون مرحومو احساس می کردی ساعت ۸ برگشتیم خونه با خاله غذا درست کردیم تا شب شوهرش هم امد خاله انقدر با بازی کرد تازگیه دیگه خوب می شینی اما هرروز داری شیطون تر می شی دیشب با خاله بهت برای اولین بار قطره آهن دادیم لپت حسابی قرمز شد نمی خواستی بخوری خدایشم خیلی بی مزست اما برای سلامتیت لازمه امیدوارم این بدونی عزیز دلم خیلی دلم برات تنگ شده سینه هام توشون شیر جمع شده اما چه کار کنم که ازت دورم بمیرم مامان برات اما برای آیندت باید کار کنم تا در آینده بتونم خجالتت را نکشم

+ نوشته شده در دوشنبه هشتم فروردین 1390ساعت 9:38 توسط زهره | آرشیو نظرات

 


 

ساناز خانم دیروز پیش باباش توی خونه موند اما شیرخشک نخورد بابای مجبور شد بیارتش اداره ساعت ۲ فرشته خانم اومد پیش مامانش توی اداره حسابی گرسنه شده بود شیرش خورد بعد با مامانش رفت خونه امروزم پیش باباش مونده براش سوپ گذاشتم تا بابای بهت بده عزیزم دلم دلم برات تنگ شده می خوام پرواز کنم بیام پیشت جیگرم اما نمی شه کاش می شد فرشته کوچولوی من دوست دارم.....................قربون اون لبای غنچت برم دیروز آقای غنمی یکی از همکارا می گفت مثل ماهی خانم هستی لباتو مثل ماهی می کنی عزیز دلم./
 
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم فروردین 1390ساعت 9:10 توسط زهره | آرشیو نظرات

 


 

اولین روز کاری بعد از شش ماه مرخصی

 سلام من زهره مامان ساناز خانم هستم
تصمیم گرفتم خاطرات دوران کودکی نفسم رو براش یه جایی بنویسم تا وقتی بزرگ شد بدونه که چه دورانی با هم داشتیم
برای تو مینویسم دختر نازم که با اومدنت خوشبختی من و بابا جوادت به اوج رسید
سلام خانم کوچولو من عزیز دلم امروز ۶/۱/۹۰ امروز بعد ۶ ماه امدم سرکار خانم کوچولو توی خونه مونده پیش باباش خیلی دلم برات تنگ شده اما دیگه چاره ای نیست برای آینده ات لازمه باید اینو بفهمی اما خیلی سخته الان اشک توی چشمام جمع شده اما دارم خودمو نگه میدارم دیروز از آذر شهر اومدیم انجا خیلی دلبری کردی عزیزم همه بغلت می کردند قربون اون لوفای خوشگلت برم عزیزم تازگیا بٍ می گی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)