sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

یک راز حقیقی برای دخترم

ارزش خوندن این متن به دقایق وقتی هست که شما صرف می کنید پس سعی کنید این دقایق رو از دست ندید دوستان من همه ما خودمان را چنین متقاعد می كنیم كه زندگی بهتری خواهیم داشت اگر: شغلمان را تغییر دهیم مهاجرت كنیم با افراد تازه ای آشنا شویم ازدواج كنیم فكر میكنیم،‌ زندگی بهتر خواهد شد اگر: ترفیع بگیریم اقامت بگیریم با افراد بیشتری آشنا شویم بچه دار شویم و خسته می شویم وقتی: می بینیم رئیسمان ما را درک نمی کند زبان مشترك نداریم همدیگر را نمی فهمیم می‌بینیم كودكانمان به توجه مدا...
27 آذر 1390

15 ماهگی ساناز خانم و راه رفتن

ساناز خانم دیروز 15 ماهش تمام شد. خانم کوچولوی مامان دو سه روزه می ره و دیگه فقط چند قدم راه نمی ره. تازگی ها ناناز خانم بداخلاق شده موقعه لباس پوشیدن همش جیغ می زنه و گریه می کنه. از پوشیدن شلوار که کلاً بیزاره. تازه دعوا هم می کنه وقتی عصبانی می شه چنگ می زنه و خودش اینور و انور میزنه.                                   پنجشنبه که رفته بودیم خونه خاله فرزانه خیلی شیطونی کردی. خاله همش مجبور بود بغلت کنه آخه همش آویزونش می شدی.خاله هم که خیلی دوستت داره بغلت م...
26 آذر 1390

مسافرت عاشورا

روز یکشنبه عصر با خاله فرزانه رفتیم خونه مامانی. مامان بزرگ هم که تهران بود با ما اومد. خونه مامانی همه جمع بودند تو هم همش با خاله فرخنده و فرزانه بازی می کردی اونجا کلی زبونت باز شده بود به آقا خرسه می گفتی آبوئی و بابوئی و به دالی می گفتی دائی جوجو کردن رو یاد گرفته بودی با انگشتت کف دستتو جو جو می کردی. با خاله ها کلاغ پر گنجشک پر... می کردی بعدش برای خودت دست می زدی. با انگشت اشارت همش اشاره می کردی. از خودت صدا در می آوردی. صبح که از خواب پا می شدی یه راست می رفتی بالای سر خاله ها و دستتو میزدی به صورتشون که پاشند و می گفتی دائی دائی. خاله ها روی آقای خرسه می گذاشتند و روی زمین می کشیدنت خیلی خوشت می اومد تازه خیلی بغلی ...
19 آذر 1390

صورتحساب

شبی پسر کوچکی پیش مادر ش که در اشپزخانه مشغول کار بود رفت و یک برگه کاغذ را به او داد مادر ش دستهایش را تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلندخواند   پسر با خط بچه گانه نوشته بود کوتاه کردن چمن باغچه2000تومان مرتب کردن اتاق خوابم 1000تومان مراقبت از برادر کوچکم2000تومان بیرون بردن سطل زباله5000تومان جمع بدهی شما به من 10000تومان مادر در حالیکه به چشمان منتظر پسر نگاه میکرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت پشت برگه صورتحساب پسر این عبارت را نوشت بابت سختی 9ماه که در وجودم رشد کردی :هیچ بابت تمام شبهای که بربالینت نشستم و برایت دعا کردم:هیچ بابت نظافت:غذا واسباب بازیهایت:هیچ اگ...
5 آذر 1390

چند قدم به جلو

ساناز خانم ابرو کمونی چند روزی که چند قدمی راه می ره و خودش بعد پرت می کنه بغلت. تنبل خانم اصلا خیلی راه نمی ره فقط به اندازه چند قدم الهی مامان قربون اون راه رفتنت بره که مثل پنگوئن راه می ری. امروز داره برف می یاد هوا خیلی سرد شده و ساناز خانم الان مهد کودک. ساناز خانم مهدکودک دوست داره می ره اونجا کلی بازی می کنه و می رقصه آخه دختر من خیلی قرتی شده تا یه آهنگ می شنوه می خواد شاد و می خواد غمگین حتی با اهنگ تبلیغای تلویزیون هم نانای می کنه. یه چیز خیلی جالب اینکه ساناز خانم تبلیغات تلویزیون رو از برنامه های دیگه بیشتر دوست داره و یکی هم که با شوخی دعوات می کنه زود بابات صدا می زنی و تند تند پشت سر هم بابا بابا می کن...
5 آذر 1390

چهارده ماهگى ساناز خانم

امروز ساناز خانم ١٤ ماهش شده اما هنوز راه نمی ره فقط خودش بلند می شه می ایسته. چند روز پیش خاله فرزانه و عمو محمد اومدن خونمون برات یه اسب خریده بودند که یه سوارکار روش نشسته بود و یه آهنگ خیلی قشنگ هم می خونه خیلی خوشت امده بود و با خاله کلی بازی کردی دیگه مامان و بابا یادت رفته بود انگار نه انگار هر چی می گفتم ساناز ساناز ... اصلا به من نگاه هم نمی کردی دیروز هم عید غدیر بود و من تعطیل بودم اما صبح رفتیم آزمایشگاه بیمارستان پارس، آخه شب قبل ساناز خانوم بریدیم دکتر، دکتر برات آزمایش نوشته بود. عموت و سحر و زن عموت امدن خونمون آخه مامانت سیده و روز عید غدیر رو عید سیدا می گن. همش نشسته بودی توی بغل سحر و تک...
25 آبان 1390

اولین برف زمستانی

دو روز بود برف می بارید امسال زمستان توی پاییز آمد ساناز خانم با دیدن بارش برف خیلی تعجب کرده بود آخه تا حالا برف ندیده بود از شانس بد ما بابای هم جمعه ماشینو فروخته بود ما مجبور بودیم این چند روز بدون ماشین بیرون بریم. دوشنبه عید قربان بود با خانواده عموت رفتیم شهریار خونه دختر عموی بابا که اسمش نرگسه. نرگس خانم یه دختر سه ساله داره که اسمش نسا خانومه، نسا اسباب بازیهایشو اورد باهاش بازی کنی خیلی بامزه بود تا عصر اونجا بودیم و برگشتیم خونه. توی این چند روز هم حسابی برف اومده و همه جا سفید شده برگ درخت ها هنوز نریخته اما برف اومده و حسابی سفید پوش کرده همه جا رو. دختر گلم تازگی ها خیلی به لباس شوئی گیر م...
18 آبان 1390

تقدیم به دختر گلم

غمناك ترين ناله دلم ، بهانه ديدن توست ، تو بگو با دل بي قرارم چه كنم ؟   نازنینم دختر گلم ساناز جان به یاد داشته باش وقتی شخصی به تو دروغ می گوید به تو می آموزد كه حقیقت همیشه آن گونه نیست كه وانمود می كنند پس تو می فهمی كه صداقت همیشه آشكار نیست. اگر می خواهی از درون قلبهایشان مطلع شوی باید نقابهایی را كه زده اند كنار بزنی و ماسك خودت را هم برداری و اجازه دهی تا مردم خود واقعی تو را ببینند . وقتی كسی از توچیزی را می دزدد به تو می آموزد كه هیچ چیز همیشگی نیست و اینكه همیشه قدر داشته هایت را بدان و از آنها نهایت استفاده را ببر ‌چرا كه ممكن است روزی آنها را از دست بدهی. حتی اگر این داشتنی ها ،...
10 آبان 1390