sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

مسافرت عاشورا

1390/9/19 11:30
نویسنده : زهره
562 بازدید
اشتراک گذاری

روز یکشنبه عصر با خاله فرزانه رفتیم خونه مامانی. مامان بزرگ هم که تهران بود با ما اومد.

خونه مامانی همه جمع بودند تو هم همش با خاله فرخنده و فرزانه بازی می کردی اونجا کلی زبونت باز شده بود به آقا خرسه می گفتی آبوئی و بابوئی و به دالی می گفتی دائی جوجو کردن رو یاد گرفته بودی با انگشتت کف دستتو جو جو می کردی. با خاله ها کلاغ پر گنجشک پر... می کردی بعدش برای خودت دست می زدی. با انگشت اشارت همش اشاره می کردی. از خودت صدا در می آوردی.

صبح که از خواب پا می شدی یه راست می رفتی بالای سر خاله ها و دستتو میزدی به صورتشون که پاشند و می گفتی دائی دائی.

خاله ها روی آقای خرسه می گذاشتند و روی زمین می کشیدنت خیلی خوشت می اومد تازه خیلی بغلی هم شده بودی هر کس بلند می شد دستاتو می آوردی بالا که بغلت کنند خلاصه غذا خوردن که یادت رفته بود همش دنبال بازی بودی حسابی سرت گرم شده بود و به من و بابای توجهی نمی کردی خانم کوچولو رفت پای عزاداری خیلی تعجب کرده بودی اما قیافت ناراحت بود و این توی عکسای که ازت گرفتم کاملا معلومه.

وقتی می خواستیم بیام همه ناراحت بودند خاله فرخنده همش می گفت نمی شه ساناز پیش ما بمونه...

خلاصه این چند روز دور برت خیلی شلوغ بود و خیلی خوشحال بودی همش داشتی بازی می کردی و موقع خواب هم نمی خواستی بخوابی... بابای هم همش می خواست بوست کنه و خانم کوچولو نمی گذاشت. گاهی وقتی هم یاد بابا و مامان می افتادی می اومدی منو و بابا را بوس می کردی و می رفتی. روز عاشورا لباس سفید و سربندی که مامانی برات خریده بود رو تنت کردم خیلی بامزه شده بودی. این پا پوشی که پات کردم هم مامانی برات خریده بود خیلی خوشگل بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)