sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

خونه آبا

روز دوشنبه 6/6/91 ساعت 3 بعدالظهر رفتیم تبریز و از جاده میانه برای اولین بار رفتیم جاده خیلی پر پیچ خمی بود بهمین خاطر یکم دیرتر رسیدیم خونه آبا خیلی خوش گذشت ساناز خانم ابرو کمونی مامان وقتی رسیدیم خواب بود صبح زود از خواب بیدار شد انگار می دونست کجاست من و باباش بیدار کرد و مرتب می گفت بریم پایین خیلی خوشحال شده بود و ساعت هفت و نیم صبح مجبور شدیم از خواب بیدار بشیم ساناز خانوم ببریم پیش آبا. بعدش مبین و زن عمو هم آمدند یک موتور اسباب بازی شکل فیل بود که سوارش شده بود و به مبین اجازه نمی دادی سوار شه ساناز خانم همش توی حیاط می رفت به خاطر همین دمپایی مبین را پوشیده بودی و در نمی آوردی و توی خواب به زور از پات در می آوردم. ...
20 شهريور 1391

پایان 23 ماهگی ساناز خانم

ببخشید مامان خیلی وقته برات چیزی ننوشتم انقدر فکرم مشغوله که نتونستم بیام اینجا مطلب بنویسم. امروز ٦/٦/٩١ ساناز خانم ابرو کمون مامان خیلی خوب حرف می زنه حالا نه اینکه همه کلمات رو بگه اما هر چی بهش می گی بگو می گه توی تعطیلات عید فطر رفتیم خونه مامانی مدت 9 روز اونجا بودیم خیلی خوش گذشت ساناز خانم هم توی این مدت خیلی چیزها یاد گرفت همش توی حیاط بود آخه توی انباری یه ببعی بود که ساناز خانم کلی باهاش رفیق شده بود می رفت بهش غذا می داد به قول خودش عذا و برگهای مو رو می کند می داد به ببعی. صبح زود از خواب پا می شد می رفت سراغ آله فرخنده اش و می گرفت پاشو پاشو و دست آلشو می گرفت و می رفت بیرون پیش ببعی. روز دوشنبه روز بعد عید هم رف...
20 شهريور 1391

افطاری

دیشب 14 مرداد مصادف با 15 رمضان خاله و عموت برای افطاری آمدن خونمون ساناز خانم هم اول از همه با کیفش اومد استقبال خاله اش آخه یک کیف خیلی قشنگ خریده و بعدش خاله اش لباس جدیدش را تنش کرد و کلی با آن به همه پز می داد راه می رفت اونو به همه نشون میداد خاله هم مثل همیشه با ساناز خانم کلی بازی کرد. سحر و زن عموت هم بعدش آمدن و ساناز خانم کلی ذوق کرد و بعد افطار ساناز خانم شروع به نانای کرد همش می گفت دس دس کلی برای عموش نانای کرد. ساناز خانم تازه گی سلام کردن رو خوب یاد گرفته و همش می رفت و می آمد و سلام می کرد. خلاصه کلی واسه خودش خانم شده همین که می فهمه باباش پشت دره و داره وارد خونه می شه میره جلوش و بهش سلام می کنه. ساناز خانم عروس...
15 مرداد 1391

خونه مامانی

28 تیرماه 91 روز چهارشنبه رفتیم خونه مامانی آخه شنبه شروع ماه مبارک رمضانه ساناز خانم ابرو کمون رفته خونه مامانیش خاله فرخنده و فرزانه کلی با ساناز خانم بازی کردند و ساناز خانم دیگه طرف مامانش نمی رفت وقتی بهش دست می زنی می گه نتون نتون با خاله ها بازی می کرد و می خواست خاله هاش رو بترسونه بعدش که خاله ها او او می کردند ساناز خانم می گفت ترسی ترسی یعنی من می ترسم پنجشنبه بعدالظهر بابای بردش گاوها رو ببینه وقتی ساناز خانم برگشت قیافش دیدنی بود توی قیافش ترس کاملاً معلوم بود و همش می گفت ما ما ما وقتی می گفتم می خوای بری پیش گاو می گفت نه نه ترسی ترسی یعنی من از گاوه ترسیدم شب جمعه هم همگی با هم رفتیم پارک ...
4 مرداد 1391

پایان 22 ماهگی ساناز خانم

        ساناز خانم ابرو کمون مامان دیگه داره خانم می شه از حالا دیگه لجبازی کردن را یاد گرفته هر کاری که بهش می گی انجام نده همون کار رو انجام می ده مثلاً تلویزیون خاموش و روشن می کنه وقتی بهش می گی این کار رو نکن بازم هم تکرار می کنه و حتی یه ضربه هم به تلویزیون و میزش می زنه می گی غذا رو نریز بدتر می ریزه کلمات زیادی یاد گرفته عدسی- ملودی (دختر همبازی)- پِ پِ کرده- دستشو (دستشوئی)- این چیه چش (چشم)- موتو (موتور)- باشو - بده- ماس (ماست)- پیشو(گربه) خانم کوچولو همش می گه این چیه اون چیه   تازه ماست هم می خوره اون با دستش جمعه خاله فرزانه اومد خونمون ب...
25 تير 1391

دویدم دویدم

روزی بود روزگاری بود، پشت خونه مون گودالی بود ، بچه موش ناله می کرد، فیل اومد برقصد ، افتاد و دندونش شکست ، گفتش : چه کنم ، چاره کنم ؟ رومو به دروازه کنم ، تی ،تی، تی ، تی -بع ، بع ، علف میخوای ؟ نه ، نه. گندم برشته - تختش نوشته : بابام براقی ، چشمم چراغی ، رفتم به باغی ، دیدم کلاغی ، سرش بریده ، خونش چکیده ، دُمش بریده ، گوشواره ها به گوشش، سنگی زدم به گوشش ، گوشواره ها بیفتاد ، ورداشتم و دویدم ، دویدم و دویدم . سر مویی رسیدم ... دویدم و دویدم به یک سؤال رسیدم کیه که توی دنیا ماهی می ده به دریا؟ برف و تگرگ می سازه درخت و برگ می سازه؟   به بلبلا آواز می ده به موش دم دراز ...
12 تير 1391

مریضی فرشته کوچولوی مامان

  خوشگل خانوم ♥♥ ابرو كمون ♥♥ چشم عسلي ♥♥ ناناز خانوم دیروز روز خیلی بدی بود مردیم و زنده شدیم حال خانم کوچولو خیلی بد بود آخه از دوشنبه اون هفته تا حالا تب کرده و سینه ات به جای اینکه بهتر شود بدتر هم شد چندین بار هم بردیمش پیش دکتر لسانی و کلی برات دارو داد اما فایده نداشت آزمایش خون هم ازت گرفتند اما بی فایده بود. حالا خوب بود که توی این چند روز مهد کودک نرفتی روز سه شنبه خودم اداره نرفتم و پیشت موندم و  مامانی و خاله فرخنده که با خاله فرزانه اومده بودند و خونه اونا بودند عصر سه شنبه بابای رفت آوردشون. روز پنجشنبه رفتیم خونه خاله ف...
28 خرداد 1391

عشقولانه 2

  یاد سهراب بخیر!   آن سپهری که تا لحظه ی خاموشی گفت:   تو مرا یاد کنی یا نکنی   باورت گر بشود، گر نشود   حرفی نیست؛   اما...   نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست   وقتی صبح به زور و با مالشهای مامان و صدای گرم بابایی که چه عاشقانه عروسک شو صدا میزنه چشمهای درشت و خوشگلتو باز میکنی از لذتش میخوام برات بمیرم وقتی با التماس بهت صبحانه میدمو تو نمیخوری ،لباس تنت میکنم و به این راحتیا نمیپوشی از لذتش میخوام برات بمیرم وقتی دارم تند تند کارهای اداره رو انجام میدم تا بیام دنبالت و همه فکرم پیش تو و از شوق دیدن تو بازم میخوام برات بمیرم وقتی میرسم مهد و...
24 خرداد 1391

پایان 21 ماهگی ساناز خانم

ابرو کمون مامان خانوم طلا عسل مامان روز به روز در حرف زدنش پیشرفت می کنه   این هم از کلمات جدید در سن ١ سال و ٩ ماهگی صدای چند تا حیوون رو یاد گرفتی در میاری              گاو :‌ مو مو                                                          &nbs...
24 خرداد 1391

ماجرای تعطیلات

  تولد حضرت علي (ع) برهمه مبارك باشد و بخصوص به پدرهاي مهربون. عصر چهارشنبه 10 خرداد ساعت 14:30 راه افتادیم رفتیم آذر شهر خانه آبا ساعت 12 شب رسیدیم روز بعد هم عصر رفتیم باغ، خانم کوچولو همش در حال دویدن و بازی بود. کلی اونجا گوجه سبز خورد با مبین و مهدی هم کلی بازی کرد کفش ای مهدی رو پوشیده بودی بهش نمی دانی همش می گفتی دبشه من. جمعه صبح رفتیم آستارا جاده خیلی قشنگ بود مخصوصاً گردنه حیران از تونل که رد شدیم هوا کلاً عوض شد همه جا مه گرفته بود درختای جنگ همه توی آبرا بودند منظره بسیار قشنگی بود و  دمای هوا هم کلی عوض شد هوا اونجا شرجی و گرمتر بود ساعت 3 و 4 بعدالظهر رسیدیم آس...
16 خرداد 1391