خونه آبا
روز دوشنبه 6/6/91 ساعت 3 بعدالظهر رفتیم تبریز و از جاده میانه برای اولین بار رفتیم جاده خیلی پر پیچ خمی بود بهمین خاطر یکم دیرتر رسیدیم خونه آبا خیلی خوش گذشت ساناز خانم ابرو کمونی مامان وقتی رسیدیم خواب بود صبح زود از خواب بیدار شد انگار می دونست کجاست من و باباش بیدار کرد و مرتب می گفت بریم پایین خیلی خوشحال شده بود و ساعت هفت و نیم صبح مجبور شدیم از خواب بیدار بشیم ساناز خانوم ببریم پیش آبا. بعدش مبین و زن عمو هم آمدند یک موتور اسباب بازی شکل فیل بود که سوارش شده بود و به مبین اجازه نمی دادی سوار شه ساناز خانم همش توی حیاط می رفت به خاطر همین دمپایی مبین را پوشیده بودی و در نمی آوردی و توی خواب به زور از پات در می آوردم. ...
نویسنده :
زهره
12:26