sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

خونه مامانی

1390/6/12 11:18
نویسنده : زهره
1,016 بازدید
اشتراک گذاری

هفته گذشته دوم شهریور با خاله فرزانه رفتیم خونه مامانی و شنبه و یکشنبه رو هم مرخصی گرفتم آخه این هفته مهد کودکت به خاطر تعطیلات تابستان تعطیله اولش غریبی می کردی بغل هیچ کس نمی رفتی اما کم کم با بقیه آشنا شدی از دیدن آقا خرسه خیلی خوشحال بودی خاله فرخنده خیلی باهات بازی کرد همش می خواستی بری پیشش دایی حامد برات چند دست لباس خریده بود و دایی وحید برات یه عروسک خرید همش می رفتی توی آشپزخانه به عروسکای روی یخچال با دستت اشاره می کردی خاله هم اونارو بهت می داد مامانی برای اینکه غذا بخوری سفره بزرگ مینداخت بعد غذا می گذاشت جلوت خودت یکم می خوردی اما حاضر نیستی یه قاشق غذا هم از دست کسی بخوری نمی دونم چرا اما خیلی بلا شدی عزیز دلم قربون اون اَ کردنت برم.

 روز یکشنبه هم رفتیم یه جا که رودخانه داره با مامانی و خاله فرزانه و فرخنده خیلی باحال بود آخه کلی ببعی اونجا بود از دیدن اونا کلی تعجب کرده بودی همش می گفتی اَ اَ با دستت بهشون اشاره می کردی اونجا با خاله ها و مامانی وبابای عکس گرفتیم. روز یکشنبه شب برگشتیم تهران آخه فردا من باید برم سرکار.

 

دوشنبه با خودم آوردمت سرکارم آخه هیچ کس نبود نگه داره یکی دو ساعت توی بغلم خوابیدی بعدش زود رفتیم خونه اخه به خاطر ماه رمضان زودتر تعطیل می شم روز سه شنبه هم بابات خودش نگه داشت. روز سه شنبه صبح دایی حامد امد خونمون می خواست برای مغازش لباس بخره برات یه پیراهن جین آبی از بازار خرید خیلی خوشگل بزودی یه عکس خوشگل باهاش رو میزارم اینجا صبح چهارشنبه دایی حامد رفت شب پنجشبنه عمه معصومه بهمراه دختر عمه و پسر عمه امدن تهران ساعت 1 رسیده بودن رفتن خونه عموت خوابیدن برای ناهار بهمراه عموت امدن خونه ما دختر عمت برات یه پیراهن قرمز که خالهای سفید روش بود برات دوخته بود خیلی بهت می یاد عزیز دلم آخه ساعت 4 بلیط قطار داشتن می خواستن برن مشهد. شب با عمه معصومه رفتیم پارک جنگلی کنار پارک آب و آتش جوجه درست کردیم جوجه را دستت می دادم آبش می خوری بقیه شو میدادی بیرون.

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

آبا هم چهارشنبه صبح عید فطر به همراه آقاجون و عمو علیرضا و زن عمو مبین رفته بودن شهریار خونه عموی بابات آخه پاش شکسته می خواستن اونو ببین قرار بود خونه ما هم بیان اما نیامدن ما هم بهمراه عمت روز پنجشنبه عصر رفتیم شهریار بعدش با عمو و دختر عمت رفتیم بازار شهریار از اونجا یه تابلو برای خونه خریدم شام هم اونجا بودیم آبا برای روز تولدت بیست هزار تومن داد. بعدش دوباره با عمه اینا برگشتیم خونمون صبح هم عمه برگشت خونشون موقعه رفتن باهاشون بابای می کردی اینوری

خلاصه این چند روز همش دور برت شلوغ بود آقا مهدی هم چندباری سربه سرت گذاشتSmilehaa اما ما همش مواظب بودی نکنه بلای سرت بیاره آخه اونم خیلی کوچیکه و نمی دونم که چی جوری باید با تو بازی کنه.

divider ~ hearts

دیشب با بابای رفتیم فروشگاه یاس برات چند دست لباس راحتی خریدم.یه جفت کفش خوشگل قرمز که خالهای سفید روش داره برات خریدم خیلی خوشگله این اولین کفش زندگیت مامان. مبارکت باشه.

شکلک های شباهنگ    

blue hearts

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)