sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

مسافرت و عروسی

1390/7/24 15:03
نویسنده : زهره
661 بازدید
اشتراک گذاری

چهار شنبه عصر رفتیم خونه مامانی خاله فرزانه و شوهرش و دایی محمد و زن دائی هم آمدند خیلی خوش گذشت آخه ساناز خانم حسابی شیرین کاری می کرد آقا خرسه را که دیدی کلی ذوق کردی می خوابیدی روش و بوسش می کردی به همه چیز دو می گفتی و با دستت برای همه بوس می فرستادی.niniweblog.comniniweblog.com

 

 

niniweblog.com

خاله ها خیلی باهات بازی می کردند تو هم همش از این ور خونه می رفتی اونور تازه بعضی وقتها که حرصت در می آمد جیغ هم می زدی

niniweblog.com

دایی و زن دایی به خاطر تولدت برات یه کت لیمویی خریدند.

شب شنبه هم عروسی جعفر پسر عمه من بود ساناز خانم با یه لباس قرمز که توی تولدت هم پوشیده بودی رفت عروسی خیلی اونجا همه نگات می کردند آخه خیلی ناز شده بودی بابا با خودش بردت توی قسمت مردونه اونجا بابای باهات رقصیده بود بابای می گفت همه نگات می کردند فیلم بردار هم ازت فیلم گرفته الهی قربون اون قر دادنت بشم.توی عروسی نی نوشابه می کردی توی دهن خاله فرخنده و طرف دیگشو میگذاشتی دهن خودت آخه بابای هم باهات این کار می کنه مثلا نون یه طرفشو می زاره توی دهن خودش و طرف دیگشو تو با دهنت می گیری کار خوبی نیست اما خیلی بامزه این کار می خواستی با نی با خاله انجام بدی.

niniweblog.com

niniweblog.com

 

 

خلاصه اونجا خیلی به ما خوش گذشت آخه همه باهات بازی می کردند و تو هم به همه چیز دو می گفتی یه کمی هم روی پاهات می ایستی اما هنوز نمی تونی تعادلت رو حفظ کنی.

دیروز ساعت ٣ از خونه مامانی برگشتیم وقتی سوار ماشین شدیم خواب بودی وقتی از خواب بیدار شدی دیدی توی ماشینی حس کردم تعجب کردی و حال و هوات عوض شده وقتی رسیدیم خونه ناراحت بودی آخه توی چند روز دو برت شلوغ بود همه باهات بازی می کردند خونه مامانی هم خیلی بزرگه تو هم با خیال راحت از این ور به اون ور می رفتی.

مامانی و بابای الان که امدیم خیلی دلشون برات تنگ شده اما دیگه چاره ای نیست باید تحمل کنند هم ما هم اونا.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان رامیلا
24 مهر 90 18:23
ماشاءا... نازی تو یه سنی که قرار میگیرن خیلی بامزه میشین .