sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

داستان 2

1390/10/28 14:39
نویسنده : زهره
504 بازدید
اشتراک گذاری

مادر

پسر کوچولویی از مادرش دعوت کرد که در نخستین جلسه انجمن اولیا و مربیان مدرسه ،در دبستان شان حضور به هم رساند. مادر علیرغم بی میلی پسرش دعوت او را پذیرفت. این نخستین باری بود که همکلاسی ها و معلمش مادر او را می دیدند و او به خاطر وضع ظاهر ی مادرش شرمنده و خجل بود. درست است که مادر او زن زیبایی بود، اما سوختگی شدیدی روی صورت مادرش وجود داشت که تقریباً سرتا سر سمت راست صورتش را پوشانده بود. پسرک کوچولو هرگز مایل نبود که در مورد علت و یا چگونگی سوختگی صورت مادرش صحبت کند.

افراد حاضر در جلسه اولیا و مربیان مدرسه، علیرغم سوختگی صورت مادر، تحت تاثیر مهربانی و زیبایی طبیعی او قرار گرفتند، اما پسر کوچولو هنوز شرمنده و خجل بود و خودش را از هر کسی پنهان می کرد.

در هر حال او جایی در نزدیکی مادر و معلمش پنهان شده بود که مکالمه زیر را شنید: معلم پرسید :"چی شد که صورت تان سوخت؟"

مادر پاسخ داد: "وقتی پسرم خیلی کوچولو بود، اتاقی که توش خوابیده بود یک دفعه آتش گرفت. آتش به حدی غیر قابل کنترل بود که همه ترسیدند وارد اتاق شده و او را نجات دهند. به همین خاطر خودم این کار را کردم. داشتم به طرف تختش می دویدم که دیدم تیری در حال افتادن است. خودم را روی پسرم انداختم و کوشیدم سپر جانش باشم. بیهوش روی زمین کوبیده شدم، اما شانس آوردم که مامور آتش نشانی سر رسید و هر دوی ما را نجات داد."

او دستی به طرف سوخته صورتش کشید و ادامه داد:"جای سوختگی تا ابد ماندگار خواهد بود، اما تا امروز هرگز از عملی که کردم پشیمان نیستم."

در این لحظه ،پسرک کوچولو دوان دوان از مخفیگاهش بیرون آمد و با چشمانی مملو از اشک به طرف مادرش شتافت. او مادرش را سخت در آغوش گرفت و وجود سرشار از ایثار و فداکاری او را احساس کرد. پسرک دست مادرش را تا پایان آن روز سفت و محکم در دستش گرفت و ول نکرد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)