برف زمستانی
امروز صبح از خواب که بیدار شدم دیدم همه جا سفید شده بعد ساناز خانوم بردم پشت پنجره خیلی تعجب کرده بودی مامان به خاطر همین اِخ می کردی. ساناز خانم چند روزی بودی که حالاش زیاد خوب نبود آخه انفولزای سختی گرفته بود و شبها هم درست نمی خوابید. خوشگل مامان خیلی اذیت شد آخه شب خیلی تب می کردی و من و بابای خیلی می ترسیدیم قربونت برم انقدر مظلومی شب هم از سرفه بیدار می شدی اما خدا را شکر از دیروز تا حالا بهتر شدی.
دیروز با بابای رفتیم برات لباس خریدیم ساناز خانم تازگی می خواد خودش راه بره و دیگه بغلش می کنی گریه می کنه تازه می گه دست بهم نزنید بزارید خودم راه برم به هر مغازه ای که توی خیابان بهار می رسیدیم می رفتی پشت ویترینش و به عروسکا نگاه می کردی و می گفتی آبوی آبوی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی