sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

خونه مامانی

1391/1/15 13:16
نویسنده : زهره
616 بازدید
اشتراک گذاری

روز هفتم عید رفتیم خونه مامانی ساعت 7 عصر بود رسیدیم خاله بدو بدو امد بردت توی خونه آخه دلش برات خیلی تنگ شده بود به خاله فرخنده می گفتی آله آله و همش دنبالش بودی و خاله هم همش باهات بازی می کرد برات عروسک می آورد و خلاصه همش با هم مشغول بازی بودید روز دهم عید رفتیم یه جای که به اسم ماکوله که قراره سد تا اونجا بره و رفتیم بالای کوه و عکس گرفتیم  

تا اینکه روز 11 فروردین با بابای و مامانی و خاله رفتیم اصفهان هوا یکم ابری و سرد بود اما بازم خیلی خوش گذشت اول رفتیم سی و سه پل، رفتیم بالای پل نشستم و چای خوردیم و عکس هم گرفتیم .

بعدش رفتیم باغ پرندگان اونجا خیلی قشنگ بود پر از پرنده بود اولش خواب بودی دلم نمی امد بیدارت کنم بعد از حدود نیم ساعت گفتیم حیف این همه قشنگیه که بی بهره بمونی داشتیم فلامینگوها رو می دیدیم که بیدارت کردم اولش کلی تعجب کرده بودی قیافت واقعاً دیدنی بود الهی قربون اون قیافت برم بعدش دیگه برات یکم عادی تر شد کلی هم ذوق می کردی

بعدش هم رفتیم میدان نقش جهان و برگشتیم

روز سیزده بدر هم رفتیم صحرا همش راه می رفتی و اصلاً حاضر نبودی بشینی تازه تاب سواری هم کردی و سیزدهت بدر کردی

روز چهاردم ساعت 2 از خونه مامانی برگشتیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)