sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

خونه مامانی

1391/2/10 11:46
نویسنده : زهره
525 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه 6 اردیبهشت به مناسبت شهادت حضرت زهرا(س) تعطیل بود. بخاطر همین روز سه شنبه ساعت 8 شب با خاله فرزانه و شوهرش رفتیم خونه مامانی این اولین باری بود که عمو هم  با ما می آمد.

قبل از اینکه بریم چند روز پیش رفتیم برات کفش و شوار جین و چند دست لباس تابستانی خریدیم

این هم کفشات

         

ساعت 2 شب رسیدیم خونه مامانی اما تو خواب بودی صبح که از خواب پاشدی خیلی تعجب کرده بودی خاله فرخنده بردت پیش خرگوش کوچولوی که دایی وحید برات خریده بود توی پاسیو گذاشته بودنش اولش فکر کردی عروسک و راحت بهش دست زدی بعدش که دیدی تکون می خوره کلی تعجب کرده بودی و هیجان زده شده بودی و هی ذوق می کردی و می خواستی بهش دست بزنی اما می ترسیدی خلاصه کلی باهاش بازی کردی و میامدی و از من و بابات می خواستی باهات بریم پیش خرگوشه. سرت حسابی با خرگوشه گرم شده بود. کفشاتو دستت می گرفتی می رفتی توی حیاط و دیگه نمی خواستی بیای توی خونه برای خودت توی حیاط می دیدی و برگ مو انگور می کندی می خواستی بدی به خرگوشه بخوره برگه کاهو می گرفتی جلوی خرگوشه تا بخوره.همش می گفتی بهش آبوی آبوی

خاله وقتی بهت می گفت مامان من می آمدی خاله می زدی
می گفتی مامان من به بابات می گفتی بابای من -

پنجشنبه عروسی دختر عمه فاطمه و پسر عمه زهرا بود همگی باهم رفتیم خمین لباس قرمزتو بهت پوشندم خیلی خوشگل شده بودی همه داشتن نگاهت می کردنت خیلی ناز شده بودی مامان مثل عروسک. همش اونجا راه می رفتی و نانای می کردی.

جمعه صبح بابا به همراه خاله ها بردنت پارک اونجا بابا از یه سورسوره بزرگ با ساناز خانم اومده بود پایان اما وقتی رسیده بود پایین پاش بدجوری زخم شده بود و شلوارش پاره شده بود خاله همش می گفت چشم خورده.

جمعه بعدالظهر رفتیم پاتختی از اونجا برگشتیم تهران برای شام رفتیم خونه دایی محمد.

توی این چند روز همش دور و برت شلوغ بود به خاطر همین دیشب همش بهونه می گرفتی. آخه برخلاف خیلی از بچه ها که شلوغی را دوست ندارند تو خیلی دوست داری دور و برت شلوغ باشه و بازی کنی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)