sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

خونه مامانی

1391/5/4 12:54
نویسنده : زهره
468 بازدید
اشتراک گذاری

28 تیرماه 91 روز چهارشنبه رفتیم خونه مامانی آخه شنبه شروع ماه مبارک رمضانه

ساناز خانم ابرو کمون رفته خونه مامانیش

خاله فرخنده و فرزانه کلی با ساناز خانم بازی کردند و ساناز خانم دیگه طرف مامانش نمی رفت وقتی بهش دست می زنی می گه نتون نتون

با خاله ها بازی می کرد و می خواست خاله هاش رو بترسونه بعدش که خاله ها او او می کردند ساناز خانم می گفت ترسی ترسی یعنی من می ترسم

پنجشنبه بعدالظهر بابای بردش گاوها رو ببینه وقتی ساناز خانم برگشت قیافش دیدنی بود توی قیافش ترس کاملاً معلوم بود و همش می گفت ما ما ما

وقتی می گفتم می خوای بری پیش گاو می گفت نه نه ترسی ترسی یعنی من از گاوه ترسیدم

شب جمعه هم همگی با هم رفتیم پارک جنگلی

عصر جمعه هم رفتیم کوچره و بعدش برگشتیم خونمون

عکسهای که انداختیم را به زودی می زارم توی وبلاگت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)