sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

خونه آبا

1391/6/20 12:26
نویسنده : زهره
257 بازدید
اشتراک گذاری

روز دوشنبه 6/6/91 ساعت 3 بعدالظهر رفتیم تبریز و از جاده میانه برای اولین بار رفتیم جاده خیلی پر پیچ خمی بود بهمین خاطر یکم دیرتر رسیدیم خونه آبا خیلی خوش گذشت

ساناز خانم ابرو کمونی مامان وقتی رسیدیم خواب بود صبح زود از خواب بیدار شد انگار می دونست کجاست من و باباش بیدار کرد و مرتب می گفت بریم پایین خیلی خوشحال شده بود و ساعت هفت و نیم صبح مجبور شدیم از خواب بیدار بشیم ساناز خانوم ببریم پیش آبا. بعدش مبین و زن عمو هم آمدند

یک موتور اسباب بازی شکل فیل بود که سوارش شده بود و به مبین اجازه نمی دادی سوار شه ساناز خانم همش توی حیاط می رفت به خاطر همین دمپایی مبین را پوشیده بودی و در نمی آوردی و توی خواب به زور از پات در می آوردم.

چهارشنبه بعد الظهر به همراه عمه ملیحه و فرهاد رفتیم سرو مرز ارومیه در مسیر دریاچه اورمیه رو دیدیم که داشت خشک می شد بعدش از ارومیه رد شدیم که پر از درختهای سیب بود.

روز پنجشنبه عصر رفتیم باغ اونجا یک کبوتر بود که از باغ کناری اومده بود اونجا اما مریض بود مرتب دور خودش می چرخید ساناز خانم هم می خواست بهش دست بزنه و براش می رفت علف می کند می آورد فکر می کرد اونم مثل ببعی علف می خوره

روز جمعه رفتیم پاتختی ساناز خانم اولش خواب بود بعدش سر نهار بلند شد و کلی اخم کرد آخه از صدای اورکست ها بیدار شد و نهار هم کمی خورد اما اولش خیلی اذیت کرد بعدش بلند شد به نانای کردن و دیگه نمی نشست پیراهن قرمز رنگی که برای تولدت گرفته بودم تنت بود و خانم خوشگله می رفت و می آمد به عمه هاش می گفت دست دست

روز شنبه هم صبح برگشتیم تهران

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)