sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

صورتحساب

شبی پسر کوچکی پیش مادر ش که در اشپزخانه مشغول کار بود رفت و یک برگه کاغذ را به او داد مادر ش دستهایش را تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلندخواند   پسر با خط بچه گانه نوشته بود کوتاه کردن چمن باغچه2000تومان مرتب کردن اتاق خوابم 1000تومان مراقبت از برادر کوچکم2000تومان بیرون بردن سطل زباله5000تومان جمع بدهی شما به من 10000تومان مادر در حالیکه به چشمان منتظر پسر نگاه میکرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت پشت برگه صورتحساب پسر این عبارت را نوشت بابت سختی 9ماه که در وجودم رشد کردی :هیچ بابت تمام شبهای که بربالینت نشستم و برایت دعا کردم:هیچ بابت نظافت:غذا واسباب بازیهایت:هیچ اگ...
5 آذر 1390

چند قدم به جلو

ساناز خانم ابرو کمونی چند روزی که چند قدمی راه می ره و خودش بعد پرت می کنه بغلت. تنبل خانم اصلا خیلی راه نمی ره فقط به اندازه چند قدم الهی مامان قربون اون راه رفتنت بره که مثل پنگوئن راه می ری. امروز داره برف می یاد هوا خیلی سرد شده و ساناز خانم الان مهد کودک. ساناز خانم مهدکودک دوست داره می ره اونجا کلی بازی می کنه و می رقصه آخه دختر من خیلی قرتی شده تا یه آهنگ می شنوه می خواد شاد و می خواد غمگین حتی با اهنگ تبلیغای تلویزیون هم نانای می کنه. یه چیز خیلی جالب اینکه ساناز خانم تبلیغات تلویزیون رو از برنامه های دیگه بیشتر دوست داره و یکی هم که با شوخی دعوات می کنه زود بابات صدا می زنی و تند تند پشت سر هم بابا بابا می کن...
5 آذر 1390

چهارده ماهگى ساناز خانم

امروز ساناز خانم ١٤ ماهش شده اما هنوز راه نمی ره فقط خودش بلند می شه می ایسته. چند روز پیش خاله فرزانه و عمو محمد اومدن خونمون برات یه اسب خریده بودند که یه سوارکار روش نشسته بود و یه آهنگ خیلی قشنگ هم می خونه خیلی خوشت امده بود و با خاله کلی بازی کردی دیگه مامان و بابا یادت رفته بود انگار نه انگار هر چی می گفتم ساناز ساناز ... اصلا به من نگاه هم نمی کردی دیروز هم عید غدیر بود و من تعطیل بودم اما صبح رفتیم آزمایشگاه بیمارستان پارس، آخه شب قبل ساناز خانوم بریدیم دکتر، دکتر برات آزمایش نوشته بود. عموت و سحر و زن عموت امدن خونمون آخه مامانت سیده و روز عید غدیر رو عید سیدا می گن. همش نشسته بودی توی بغل سحر و تک...
25 آبان 1390

اولین برف زمستانی

دو روز بود برف می بارید امسال زمستان توی پاییز آمد ساناز خانم با دیدن بارش برف خیلی تعجب کرده بود آخه تا حالا برف ندیده بود از شانس بد ما بابای هم جمعه ماشینو فروخته بود ما مجبور بودیم این چند روز بدون ماشین بیرون بریم. دوشنبه عید قربان بود با خانواده عموت رفتیم شهریار خونه دختر عموی بابا که اسمش نرگسه. نرگس خانم یه دختر سه ساله داره که اسمش نسا خانومه، نسا اسباب بازیهایشو اورد باهاش بازی کنی خیلی بامزه بود تا عصر اونجا بودیم و برگشتیم خونه. توی این چند روز هم حسابی برف اومده و همه جا سفید شده برگ درخت ها هنوز نریخته اما برف اومده و حسابی سفید پوش کرده همه جا رو. دختر گلم تازگی ها خیلی به لباس شوئی گیر م...
18 آبان 1390

تقدیم به دختر گلم

غمناك ترين ناله دلم ، بهانه ديدن توست ، تو بگو با دل بي قرارم چه كنم ؟   نازنینم دختر گلم ساناز جان به یاد داشته باش وقتی شخصی به تو دروغ می گوید به تو می آموزد كه حقیقت همیشه آن گونه نیست كه وانمود می كنند پس تو می فهمی كه صداقت همیشه آشكار نیست. اگر می خواهی از درون قلبهایشان مطلع شوی باید نقابهایی را كه زده اند كنار بزنی و ماسك خودت را هم برداری و اجازه دهی تا مردم خود واقعی تو را ببینند . وقتی كسی از توچیزی را می دزدد به تو می آموزد كه هیچ چیز همیشگی نیست و اینكه همیشه قدر داشته هایت را بدان و از آنها نهایت استفاده را ببر ‌چرا كه ممكن است روزی آنها را از دست بدهی. حتی اگر این داشتنی ها ،...
10 آبان 1390

خاطره

         شعر برای مامانای مهربون اين شعر را تقديم مي كنم به همه ي ماماناي گل و مهربون : گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گرفتن آموخت شبها بر گاهـــــواره من، بیــــدار نشست و خفتن آموخت دستم بگــرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت یک حـــرف و دو حـــرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آمــــوخت لبخند نهاد بــر لب من، بــر غنچه گــل شکفتن آموخت پس هستی من ز هستی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست شد مکتب عمر و زندگی طی، مائیم کنون به ثلث آخر بگذشت زمــــان و ما ندیدیم، یک روز ز روز پیش خوشتـــر آنگاه که بود در دبستان، روز خوش و روزگــار دیگر می گفت معلمم که بنویس، گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گر...
7 آبان 1390

نمایشگاه گل

  دیروز عصر رفتیم نمایشگاه گل که توی پارک گفتگو برگزار شده بود اونجا خیلی شلوغ بود اگلهای قشنگ روح آدم رو تازه می کرد نانازم هم مثل همه گلهای اونجا قشنگ بود و به همه می خندید همچون گلهای خندان امیدوارم که همیشه گل باشی اما عمرت مثل گل نباشه عزیزم الهی مامان قربونت بره. تازه یک دو روزه قشنگ روی پایت می ایستی و خودت رو نگه می داری آخه دیگه دخملم می خواهد راه بره حالا چندتا عکس قشنگ از دخمل نازم .       ...
30 مهر 1390