sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات ساناز

خونه مامانی

روز هفتم عید رفتیم خونه مامانی ساعت 7 عصر بود رسیدیم خاله بدو بدو امد بردت توی خونه آخه دلش برات خیلی تنگ شده بود به خاله فرخنده می گفتی آله آله و همش دنبالش بودی و خاله هم همش باهات بازی می کرد برات عروسک می آورد و خلاصه همش با هم مشغول بازی بودید روز دهم عید رفتیم یه جای که به اسم ماکوله که قراره سد تا اونجا بره و رفتیم بالای کوه و عکس گرفتیم    تا اینکه روز 11 فروردین با بابای و مامانی و خاله رفتیم اصفهان هوا یکم ابری و سرد بود اما بازم خیلی خوش گذشت اول رفتیم سی و سه پل، رفتیم بالای پل نشستم و چای خوردیم و عکس هم گرفتیم . بعدش رفتیم باغ پرندگان اونجا خیلی قشنگ بود پر از پرنده بو...
15 فروردين 1391

سالگرد ازدواج و تولد بابائی

امروز شروع چهارمین سالگرد ازدواج مامان و باباس و تازه روز تولد بابا هم هست امروز ساناز پیش باباش و کلی کلافش کرده خانم کوچولو می ره سر جاکفشی کفش باباشو پاش می کنه می خواد راه بره از شیرین کاری های خونه تکونی عید یادت رفته بود براتون بگم آخه انقدر کار داشتم که اصلاً وقت نشد بیام بنویسم ساناز خانم دستمالو ور می داشت همش در و دیوار خونه رو دستمال می کشید.   ...
6 فروردين 1391

یادم باشد...

ﯾـﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ؛ ﮐـﻪ ﺯﯾﺒـﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑـﺪﺍﺭﻡ ﺣﺘﯽ ﺍﮔـﺮ ﺩﺭ ﻣﯿــﺎﻥ ﺯﺷﺘﯽ ﻫـﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎﺷـﻨﺪ ﯾـﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﮐـﻪ ﺩﯾﮕـﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﮐـﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﮔـﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫـﻢ ﺑﺎﺷـﻨﺪ ﯾﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻨﮕﺮﻡ، ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎ  ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺁﺷﺘﯽ ﻧﮑﻨﻢ ﻫﯿـﭻ ﺷﺨـﺼﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧـﺪ ﻣـﺮﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺁﺷﺘﯽ ﺩﻫـﺪ ﯾﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ؛ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ ، ﭼـﺮﺍ ﮐﻪ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧـﻮﺩ ﻣﻬﺮﺑـﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑـﺎﻥ ﺑﺎشد ...
5 فروردين 1391

شروع سال 1391

  ساناز جونم دومین بهار زندگیت مبارک......     عروسکم نوروز ١٣٩١ با وجود تو رنگ و بوی دیگه ای داره.           ساناز من: حافظ گشوده ام و چه زیباست فال تو حتماً قشنگ می شودامسال حال تو با آن زبان فاخر و ایرانی اصیل فرخنده باد روز و شب و ماه و سال تو . . .  سال نو مبارک   امسال ٢٥ اسفند رفتیم تبریز خونه آبا و تا ٤ عید اونجا بودیم ساناز خانم کلی اونجا با مبین پسر عموش بازی کرد و سر اسباب بازی باهم بکش بکش داشتید عروسکتو ازش می گرفتی می گفتی نی نی من نی نی من خلاصه هر چی بو...
5 فروردين 1391

18 ماهگی ساناز خانم

ساناز خانم ١٨ ماهش شده خانم خوشگله مامان قد کشیده و لاغر شده داری هر روز باربی تر می شه آخه مامان خیلی تپل بودی الان خیلی غصه می خورم اما دیگه کاریش نمی شه کرد اگه می خواستی اونجوری وزن بگیری بعدش مشکل پیدا می کردی. خوشگل مامان الان دیگه می دوه و کلی حرف می زنه که مامان و باباش خیلی هاشو متوجه نمی شند بابا رفتو می گی بابا ل سحر می گی دهَ به خاله فرزانه می گی لولو خیلی شلوغ شدی همش داد می زنی و وقتی می خوای بابات صدا بزنی با صدای بلند چند بار پشت سر هم می گی بابا و صدات کلفت می کنی خیلی بامزه این کارو می کنی.   ...
5 فروردين 1391

17 ماهگی ساناز خانم

  دیروز ساناز خانم وارد 17 ماهگی شدند. الان که نگاه می کنم می بینم این 17 ماه چقدر با نانازم خاطرات قشنگی دارم باهات عشق کردم باهات خندیم باهات گریه کردم باهات شب بیدار بودم باهات شب خوابیدم اما روزهای کاریم نتونستم باهات باشم و خیلی افسوس می خورم که این لحظات را از دست دادم اما اینها همش بخاطر اینکه بتونیم با بابای برات زندگی و آینده خوبی رغم بزنیم. اخه آینده برای توست و برای ما خوشبختی ابروکمونی کفایت می کنه. انشاء الله همه پدر و مادرها خوشبختی بچه هاشون را ببینند و نخواهند با وجود این همه مشکلات زندگی دیگه ناراحتی بچه هاشون ببینند. الان نانازم دیگه خوب راه می ره اما گاهی اوقات می افته و زود بلند می شه. خ...
26 بهمن 1390

کلمات جدید ساناز خانم

ساناز خانم ابرو کمونی مامان تازگی چند کلمه جدید یاد گرفته بله بده علی وقتی بهش می گم کلاغه چی می گیه قا قا می کنه وقتی می گم ببعی چی می گه بَ بَ می کنه همش می ره پای تلویزیون می گه نی نی نی نی اخه یه برنامه برات ضبط کردم که  تولده یک دختر 5 ساله رو نشون می ده همش می گی اونو بزام تا ببینی و نانای کنی. تازه به خاله فرزانه هم می گی لولو   ...
16 بهمن 1390

برف زمستانی

امروز صبح از خواب که بیدار شدم دیدم همه جا سفید شده بعد ساناز خانوم بردم پشت پنجره خیلی تعجب کرده بودی مامان به خاطر همین اِخ می کردی. ساناز خانم چند روزی بودی که حالاش زیاد خوب نبود آخه انفولزای سختی گرفته بود و شبها هم درست نمی خوابید. خوشگل مامان خیلی اذیت شد آخه شب خیلی تب می کردی و من و بابای خیلی می ترسیدیم قربونت برم انقدر مظلومی شب هم از سرفه بیدار می شدی اما خدا را شکر از دیروز تا حالا بهتر شدی. دیروز با بابای رفتیم برات لباس خریدیم ساناز خانم تازگی می خواد خودش راه بره و دیگه بغلش می کنی گریه می کنه تازه می گه دست بهم نزنید بزارید خودم راه برم به هر مغازه ای که توی خیابان بهار می رسیدیم می رفتی پشت ...
1 بهمن 1390

داستان 2

مادر پسر کوچولویی از مادرش دعوت کرد که در نخستین جلسه انجمن اولیا و مربیان مدرسه ،در دبستان شان حضور به هم رساند. مادر علیرغم بی میلی پسرش دعوت او را پذیرفت. این نخستین باری بود که همکلاسی ها و معلمش مادر او را می دیدند و او به خاطر وضع ظاهر ی مادرش شرمنده و خجل بود. درست است که مادر او زن زیبایی بود، اما سوختگی شدیدی روی صورت مادرش وجود داشت که تقریباً سرتا سر سمت راست صورتش را پوشانده بود. پسرک کوچولو هرگز مایل نبود که در مورد علت و یا چگونگی سوختگی صورت مادرش صحبت کند. افراد حاضر در جلسه اولیا و مربیان مدرسه، علیرغم سوختگی صورت مادر، تحت تاثیر مهربانی و زیبایی طبیعی او قرار گرفتند، اما پسر کوچولو هنوز شرمنده و خجل بود و خودش را...
28 دی 1390