sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات ساناز

داستان 1

پیرمرد عاشق  پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران ن...
28 دی 1390

16 ماهگی ساناز خانم

ساناز خانم امروز ١٦ ماهش تمام می شود خوشگل مامان الان دیگه تند تند راه می ره هرچیزی که ازش می خوای برات می یاره وقتی بهش می گی چشمت کو با انگشت نشون می ده وقتی می گی دهنت کو با انگشت نشان میده. چهارشنبه عصر رفتیم خونه مامانی آخه شنبه به مناسبت اربعین حسینی تعطیل بودم خاله فرزانه هم به خاطر امتحانات دانشگاهش خونه مامانی بود خاله ها کلی باهات بازی کردند تو هم کلی براشون نانای کردی از دائی وحید می ترسیدی نمی دونم چرا اما فکر کنم به خاطر اینکه می ره بدنسازی چند روزی که شبها سرفه می کنه و دوباره رفلاکست بدتر شده من و بابا کلی کلافه شدیم امروز قرار ببریمت سونوگرافی   ...
25 دی 1390

مسافرت

ساناز خانم وقتی حیوانات رو توی تلویزیون می بینه جیغ می زنه و کلی ذوق می کنه. هر وقت آهنگ براش میزاری شروع می کنه به رقصیدن و آهنگ که قطع می شه اعتراض می کنه که دوباره آهنگ براش بزاری   امروز داریم میریم خونه مامانی همه دلشون برات تنگ شده.   ...
21 دی 1390

سرماخوردگی

ساناز خانم از پنجشنبه تا حالا سرما خورده و خیلی تب داشتی مامان اصلاً تبت پایین نمی آمد من و بابای خیلی ناراحت بودیم کلی ترسیدیم. مردیم و زنده شدیم تا خوب شدی سه تا دکتر بردیمت تا بالاخره تبت اومد پایین. از شنبه تا سه شنبه مهد نرفتی و مامان موند پیشت اصلاً غذا نمی خوردی. خیلی حالت بد بود خدا شکر از امروز حالت خیلی بهتر شده. توی خونه می گذاشتم توی تاب و تاب تاب تاب عباسی می کردیم خوابت می برد و حاضر نبودی از توی تاب بیای بیرون و توی تاب چرت می زدی.   از خدا می خواهم که همیشه سلامت باشی مامان جون. خیلی دوستت دارم تو همه دنیای منی عشق منی تمام وجود منی. دیشب سحر جون و زن عمو برات یک پروانه که بال می زد خریده بودند. ...
14 دی 1390

تاب تاب

ساناز خانم ابرو کمون خوشگل خانم روی تاب نشسته داره برای خودش تاب تاب می کنه.آخه ابرو کمونی تاب بازی رو خیلی دوست داره بهمین خاطر بابای رفت و براش تاب خرید الهی قربون اون بوسه کردنت بشم که میای و یواشکی مامانو بوس می کنی بعدش می خندی قربون اون خندت برم   خواب می دیدم بچه شدم مثل گل باغچه شدم پیرهن چین چین پوشیدم دنبال توپم دویدم اما وقتی بیدار شدم دیدم که بچه نیستم یک گل باغچه نیستم خودم یه بچه دارم گل توی باغچه دارم بچه ی من گل منه قمری وبلبل منه      ...
7 دی 1390

شب یلدا

انگاه که تولد دختری بی گناه مایه ننگ عربها بود آنگاه که زندگی برای دخترکان ساعتی به طول نمی انجامید نیاکان ما، بلندترین شب سال، یلدا شب تولد مینو الهه زن، میترا الهه خورشید را، شب زنده داری می کردند.این شب و همه شبهای پرستاره ایرانی رو به همه دوستان نی نی وبلاگی تبریک می گم.   امسال دومین شب یلدای است که ساناز خانم با ماست من و بابای از بودن با تو احساس خوشبختی می کنیم از موقعی که ساناز خانم اومده زندگی ما معنا و مفهوم دیگه ای گرفته و همه بهترین های زندگیمون را برای عسلمون می خواهیم.     روي گل ساناز خانم به سرخي انار شب ابرو کمون به شيريني هندوانه ...
30 آذر 1390

یک راز حقیقی برای دخترم

ارزش خوندن این متن به دقایق وقتی هست که شما صرف می کنید پس سعی کنید این دقایق رو از دست ندید دوستان من همه ما خودمان را چنین متقاعد می كنیم كه زندگی بهتری خواهیم داشت اگر: شغلمان را تغییر دهیم مهاجرت كنیم با افراد تازه ای آشنا شویم ازدواج كنیم فكر میكنیم،‌ زندگی بهتر خواهد شد اگر: ترفیع بگیریم اقامت بگیریم با افراد بیشتری آشنا شویم بچه دار شویم و خسته می شویم وقتی: می بینیم رئیسمان ما را درک نمی کند زبان مشترك نداریم همدیگر را نمی فهمیم می‌بینیم كودكانمان به توجه مدا...
27 آذر 1390

15 ماهگی ساناز خانم و راه رفتن

ساناز خانم دیروز 15 ماهش تمام شد. خانم کوچولوی مامان دو سه روزه می ره و دیگه فقط چند قدم راه نمی ره. تازگی ها ناناز خانم بداخلاق شده موقعه لباس پوشیدن همش جیغ می زنه و گریه می کنه. از پوشیدن شلوار که کلاً بیزاره. تازه دعوا هم می کنه وقتی عصبانی می شه چنگ می زنه و خودش اینور و انور میزنه.                                   پنجشنبه که رفته بودیم خونه خاله فرزانه خیلی شیطونی کردی. خاله همش مجبور بود بغلت کنه آخه همش آویزونش می شدی.خاله هم که خیلی دوستت داره بغلت م...
26 آذر 1390

مسافرت عاشورا

روز یکشنبه عصر با خاله فرزانه رفتیم خونه مامانی. مامان بزرگ هم که تهران بود با ما اومد. خونه مامانی همه جمع بودند تو هم همش با خاله فرخنده و فرزانه بازی می کردی اونجا کلی زبونت باز شده بود به آقا خرسه می گفتی آبوئی و بابوئی و به دالی می گفتی دائی جوجو کردن رو یاد گرفته بودی با انگشتت کف دستتو جو جو می کردی. با خاله ها کلاغ پر گنجشک پر... می کردی بعدش برای خودت دست می زدی. با انگشت اشارت همش اشاره می کردی. از خودت صدا در می آوردی. صبح که از خواب پا می شدی یه راست می رفتی بالای سر خاله ها و دستتو میزدی به صورتشون که پاشند و می گفتی دائی دائی. خاله ها روی آقای خرسه می گذاشتند و روی زمین می کشیدنت خیلی خوشت می اومد تازه خیلی بغلی ...
19 آذر 1390