sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات ساناز

مریضی فرشته کوچولوی مامان

  خوشگل خانوم ♥♥ ابرو كمون ♥♥ چشم عسلي ♥♥ ناناز خانوم دیروز روز خیلی بدی بود مردیم و زنده شدیم حال خانم کوچولو خیلی بد بود آخه از دوشنبه اون هفته تا حالا تب کرده و سینه ات به جای اینکه بهتر شود بدتر هم شد چندین بار هم بردیمش پیش دکتر لسانی و کلی برات دارو داد اما فایده نداشت آزمایش خون هم ازت گرفتند اما بی فایده بود. حالا خوب بود که توی این چند روز مهد کودک نرفتی روز سه شنبه خودم اداره نرفتم و پیشت موندم و  مامانی و خاله فرخنده که با خاله فرزانه اومده بودند و خونه اونا بودند عصر سه شنبه بابای رفت آوردشون. روز پنجشنبه رفتیم خونه خاله ف...
28 خرداد 1391

عشقولانه 2

  یاد سهراب بخیر!   آن سپهری که تا لحظه ی خاموشی گفت:   تو مرا یاد کنی یا نکنی   باورت گر بشود، گر نشود   حرفی نیست؛   اما...   نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست   وقتی صبح به زور و با مالشهای مامان و صدای گرم بابایی که چه عاشقانه عروسک شو صدا میزنه چشمهای درشت و خوشگلتو باز میکنی از لذتش میخوام برات بمیرم وقتی با التماس بهت صبحانه میدمو تو نمیخوری ،لباس تنت میکنم و به این راحتیا نمیپوشی از لذتش میخوام برات بمیرم وقتی دارم تند تند کارهای اداره رو انجام میدم تا بیام دنبالت و همه فکرم پیش تو و از شوق دیدن تو بازم میخوام برات بمیرم وقتی میرسم مهد و...
24 خرداد 1391

پایان 21 ماهگی ساناز خانم

ابرو کمون مامان خانوم طلا عسل مامان روز به روز در حرف زدنش پیشرفت می کنه   این هم از کلمات جدید در سن ١ سال و ٩ ماهگی صدای چند تا حیوون رو یاد گرفتی در میاری              گاو :‌ مو مو                                                          &nbs...
24 خرداد 1391

ماجرای تعطیلات

  تولد حضرت علي (ع) برهمه مبارك باشد و بخصوص به پدرهاي مهربون. عصر چهارشنبه 10 خرداد ساعت 14:30 راه افتادیم رفتیم آذر شهر خانه آبا ساعت 12 شب رسیدیم روز بعد هم عصر رفتیم باغ، خانم کوچولو همش در حال دویدن و بازی بود. کلی اونجا گوجه سبز خورد با مبین و مهدی هم کلی بازی کرد کفش ای مهدی رو پوشیده بودی بهش نمی دانی همش می گفتی دبشه من. جمعه صبح رفتیم آستارا جاده خیلی قشنگ بود مخصوصاً گردنه حیران از تونل که رد شدیم هوا کلاً عوض شد همه جا مه گرفته بود درختای جنگ همه توی آبرا بودند منظره بسیار قشنگی بود و  دمای هوا هم کلی عوض شد هوا اونجا شرجی و گرمتر بود ساعت 3 و 4 بعدالظهر رسیدیم آس...
16 خرداد 1391

پایان 20 ماهگی ساناز خانم

سلام عروسک دلبندم نانازم تبریک   تبریک    تبریک به خاطر بیست ماهگیت ساناز ابرو کمونی مامان هر روز داره بزرگتر و شیرین تر می شه الهی مامان صد و بیست ساله بشی. الهی همیشه سلامت باشی. حالا از کارهای ساناز خانم براتون بگم. ساناز خانم عاشق شکلات و پاستیل و  آدامس و به آنها نونو می گه و هر چی بهش بدی بازم می خواد   ساناز خانم حس مالکیتش خیلی زیاد به حدی که اگر من موبایل باباش بردارم به زور از من می گیره و می گه بابای من بابای من و می بره می ده به باباش اگر یه نی نی دیگه اسباب بازیش و برداره بهش اخم می کنه می گه نی نی من نی نی من   ساناز خا...
26 ارديبهشت 1391

سیرت یا صورت؟

    دختر دانش آموز صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره... روز اولی که به مدرسه ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت... او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟!! یک دفعه کلاس از خنده ترکید … بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند : اما کاترینای عزیزم ، بر عکس من  تو بسیار زیبا و جذاب هستی ....
23 ارديبهشت 1391

نمایشگاه گل

دیروز 18/2/91 عصر با بابای رفتیم نمایشگاه گل که توی پارک گفتگو بود. ساناز خانم که از همه گلها قشنگتر و ملوستر همش اینور و انور نگاه می کرد و از بغل باباش پایین نمی آمد اونجا یه اسب و چند تا بز را به گل درست کرده بودند و ساناز خانم با دیدن اونها همش بی تی کو بی تی کو و بع بع می کرد و حاضر نبودی از اونجا بیایی حالا مامان چندتا از عکسای نازت رو اینجامیزاره   ...
20 ارديبهشت 1391

خونه مامانی

چهارشنبه 6 اردیبهشت به مناسبت شهادت حضرت زهرا(س) تعطیل بود. بخاطر همین روز سه شنبه ساعت 8 شب با خاله فرزانه و شوهرش رفتیم خونه مامانی این اولین باری بود که عمو هم  با ما می آمد. قبل از اینکه بریم چند روز پیش رفتیم برات کفش و شوار جین و چند دست لباس تابستانی خریدیم این هم کفشات            ساعت 2 شب رسیدیم خونه مامانی اما تو خواب بودی صبح که از خواب پاشدی خیلی تعجب کرده بودی خاله فرخنده بردت پیش خرگوش کوچولوی که دایی وحید برات خریده بود توی پاسیو گذاشته بودنش اولش فکر کردی عروسک و راحت بهش دست زدی بعدش که دیدی تکون می خوره کلی تعجب کرده بودی و هیجان زده ...
10 ارديبهشت 1391

پایان 19 ماهگی ساناز خانم

    ساناز خانم تازه 19 ماهش تموم شده الان ساناز خانم 12 کیلو وزن و 84 سانت قدش       خانم کوچولوی مامان کلی شیرین کاری بلده - کفش های باباش بپوشه و توی اتاق راه بره - دو دستی بزنه روی شکم و پشت مامان و باباش و قاه قاه بخنده - خوردن شکلات و تنقلات و سس مایونز هفته گذشته چهارشنبه بابای بردت واکسن 18 ماهگیتو زد و من دلشو نداشتم باهات بیام وقتی اومدن خونه پات ورم کرده بود و نمی تونستی راه بری وقتی می خواستی بلند بشی گریه می کردی و می نشستی و تا فردا هم راه نرفتی اما خدا شکر از فردا شروع به راه رفتن کردی. خوشگل مامان هر روز می ره پارک و وقتی می رسه به وسایل بازی نمی دونی...
26 فروردين 1391