sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

تاسوعا و عاشورای حسینی

1391/9/8 16:02
نویسنده : زهره
271 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه صبح 2/9/91 رفتیم تبریز امسال برای تعطیلات تاسوعا و عاشورای حسینی رفتیم تبریز آخه بابا چند سال بود که توی مراسم شهر خودشون شرکت نکرده بود عزاداری ترکها با عزاداری فارسها فرق می کرد ساناز خانم هم با مبین توی اون چند روز همش در حال بکش بکش بودند آخه ساناز هر چی بر می داشت مبین میامد ازش می خواست بگیره و ساناز هم نمی داد می گفت می خوام بازی کنم یه چند بار هم دست مبین را گاز گرفت. آخه ساناز خانم آبرو کمون مامان هنوز ماما می خوره و مبین کوچولو هم حسودی می کرد.

صبح جمعه بابای رفت یه ببعی خرید آخه می خواستند شب تاسوعا اون قربونی کنند ساناز از دیدن ببعی کلی ذوق کرد همش می خواست بره بیرون. می گفتی می خوام بغلش کنم اما ازش می ترسیدی از پشت پنجره همش ببعی رو نگاه می کردی موقعی که می خواستند ببعی را ببرند می گفتی ببعی من ببعی من و گریه می کردی منم بهت گفتم ببعی می خواد بره پیش مامان و باباش و خلاصه سرت رو گرم کردم تا کارشون تموم شد یه لحظه از در آشپزخونه بیرون نگاه کردی و گفتی ببعی موده من بهت گفتم نه مامان ببعی رفته پیش مامان و باباش.

مبین بدجوری سرما خورده بود و مامان باباش بردنش دکتر براش آمپول زدند. اما ساناز خانم هم یه علامت های از سرما خوردگی داشت روز عاشورا رفتیم خونه دایی بابا آخه دایی بابا هر سال سه روز پشت سر هم ناهار آبگوشت میده تا رسیدیم گفتی می خوام برم پیش بابام با هر درد سری بود خوابت کردم یه دو سه ساعتی خوابیدی بعدش که پاشدی دوباره گفتی میخوام برم پیش بابا. دختر دایی بابا بهت می گفتم بابای منه توهم میگفته نه بابای من بابای منه. کلید از ابا گرفتم بردمت خونه تا اروم شدی

روز بعد هم صبح برگشتیم تهران اما ساناز خانم شب همش سرفه کرد بردیمش دکتر تا هرچه زودتر خوب بشه.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)