مسافرت
نفس مامان از وقتی اومدی شدی همه ی زندگیم.
خدایا شکرت بخاطر نعمت زیبایت بخاطر مهربانی بینهایتت
بخاطر دختر بی همتایم سپاسگذارتم
بخشید مامان چند وقتی که اصلاً فرصت نمی کنم بیام برات مطلبی بنویسم الان ساناز خانم ابرو کمون مامان 2 سال 9ماهش
خوشگل مامان عاشقتم خیلی خیلی دوست دارم آخه خیلی زبون باز شدی اگه یه چیزی رو بخوای ازت بگیری میگی برات فردا پاسیل مخرم، برات استمارتیز خوشمزه می خرم خلاصه اینجوری می خوای حواسمو پرت کنی. به من می گی تو رو دوست دارم بابای رو دوست ندارم به بابای می گی تو رو دوست دارم مامان دوست ندارم. می گی من دختر خوبیم گرگه با من دوست می شه سوسکه با من دوست می شه خلاصه این دختره بلا می خواد با همه دوست بشه هفته گذشته پنجشنبه و جمعه رفتیم خونه مامانی و این هفته که 14 و 15 خرداد بود و چهار روز تعطیلی رفتیم خونه آبا خلاصه این چند روز خانم کوچولو کلی برای خودش گشته. خونه مامانی رفتیم کبابی وبعدش رفتیم یه جای که بهش می گن کوچری و خیلی خوش گذشت.
آبا دو تا جوجه خریده بود و تو و مبین همش توی حیاط جلوی قفس نشسته بودید و دنبال هم میدوید و جیغ می کشیدید خلاصه همش با هم داشتید بازی می کردید گاهی هم با هم سر وسایل بازی دعوا می کردید. توی باغ هم کلی خاک بازی کردی یه کاسه و قاشق برداشته بودی و مرتب توش خاک میرختی و خالی می کردی. قاشق که می خوای نمی دونم قاشقا با هم چه فرقی دارند که باید چند تا قاشق برات بیارم همش می گی ایکی اون ایکی خلاصه باید چند تا قاشقت بهت نشون بدی تا خلاصه خانم از یکی خوشش بیاد برش داره.
خیلی خیلی دوستت دارم
هوررررررررررررررررررا
فدای دختر نازم بشم که انقد دوست داشتنیه
خوشحالی تو باعث خوشحالی منه.
از خدا میخوام لبات همش بخنده