sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

تاسوعاو عاشورا

1392/8/28 13:03
نویسنده : زهره
369 بازدید
اشتراک گذاری

هفته گذشته (21/08/92) سه شنبه مرخصی گرفتم رفتیم خونه آبا

ساناز خانم و مبین همش باهم درگیر بودند مبین سرماخورده بود و همش سرفه می کرد و سرحال نبود و به همین خاطر همش بهونه می گرفت و با هم سر هر چیزی دگیر بودید روز چهارشنبه تاسوعا رفتیم خونه دایی بابات. دایی بابا امد نشست تویی اتاق و از زیر فرش یه نایلون درآورد و چندتا شو خودش برداشت و بقیه اش رو پرت کرد برای سانازخانم، ساناز خانم ابرو کمونی هم شروع کرد به خوردن آن

روز عاشورا هم خونه دایی مراسم بود رفتیم و روز جمعه هم ساعت 12 برگشتیم اما در راه برگشت نزدیک قزوین زنگ زدند که دایی فوت کرده و ما تصمیم گرفتیم که دوباره برگردیم ساعت 12:30 شب رسیدیم خونه آبا و روز بعد رفتیم مراسم ختم دایی. روز یکشنبه صبح هم ساعت 9 برگشتیم تهران .

ساناز خانم وقتی آبا گریه می کرد می گفت آبا چرا گریه می کنه و می گفت که برم بوسش کنم قصه نخوره من بهت گفتم آبا داداشش مریض شده داره قصه می خوره.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)