تاسوعاو عاشورا
هفته گذشته (21/08/92) سه شنبه مرخصی گرفتم رفتیم خونه آبا
ساناز خانم و مبین همش باهم درگیر بودند مبین سرماخورده بود و همش سرفه می کرد و سرحال نبود و به همین خاطر همش بهونه می گرفت و با هم سر هر چیزی دگیر بودید روز چهارشنبه تاسوعا رفتیم خونه دایی بابات. دایی بابا امد نشست تویی اتاق و از زیر فرش یه نایلون درآورد و چندتا شو خودش برداشت و بقیه اش رو پرت کرد برای سانازخانم، ساناز خانم ابرو کمونی هم شروع کرد به خوردن آن
روز عاشورا هم خونه دایی مراسم بود رفتیم و روز جمعه هم ساعت 12 برگشتیم اما در راه برگشت نزدیک قزوین زنگ زدند که دایی فوت کرده و ما تصمیم گرفتیم که دوباره برگردیم ساعت 12:30 شب رسیدیم خونه آبا و روز بعد رفتیم مراسم ختم دایی. روز یکشنبه صبح هم ساعت 9 برگشتیم تهران .
ساناز خانم وقتی آبا گریه می کرد می گفت آبا چرا گریه می کنه و می گفت که برم بوسش کنم قصه نخوره من بهت گفتم آبا داداشش مریض شده داره قصه می خوره.