sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

ماجرای تعطیلات

1391/3/16 12:44
نویسنده : زهره
485 بازدید
اشتراک گذاری

 

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

تولد حضرت علي (ع) برهمه مبارك باشد و بخصوص به پدرهاي مهربون.

عصر چهارشنبه 10 خرداد ساعت 14:30 راه افتادیم رفتیم
آذر شهر خانه آبا ساعت 12 شب رسیدیم

روز بعد هم عصر رفتیم باغ، خانم کوچولو همش در حال دویدن و بازی بود.

کلی اونجا گوجه سبز خورد با مبین و مهدی هم کلی بازی کرد کفش ای مهدی رو پوشیده بودی بهش نمی دانی همش می گفتی دبشه من. جمعه صبح رفتیم آستارا جاده خیلی قشنگ بود مخصوصاً گردنه حیران از تونل که رد شدیم هوا کلاً عوض شد همه جا مه گرفته بود درختای جنگ همه توی آبرا بودند منظره بسیار قشنگی بود و  دمای هوا هم کلی عوض شد هوا اونجا شرجی و گرمتر بود ساعت 3 و 4 بعدالظهر رسیدیم آستارا اونجا عسل مامان توی بازار خیلی اذیت کرد همش گریه کرد و نق زد آخه بابای رفته بود خونه پیدا کنه خلاصه بابای اومد ما رو برد خونه ای گه گرفته بود اونجا بردمت حوم و بعدش همگی رفتیم دریا و هوا هم داشت کم کم تاریک می شد با دیدن دریا کلی تعجب کرده بودی اولش یه کم ترسیدی اما بعدش شروع کردن روی شنها ساحل راه رفتن از اینکه پاهات توی شنها فرو می رفت خیلی خوشت اومده بود.

روز بعدش هم ساعت 10 و 11 رفتیم با بابای دریا اول از بازار برات یه کلاه خریدم که کش داشت آخه خودم هم قبل مسافرت از تهران برات یه کلاه خریدم اما کش نداشت و اصلا روی سرت نمی گذاشتی خلاصه با هر ترفندی کلاه گذاشتیم سرت بعدش رفتیم ساحل، آبا عمه هات هم رفتند بازار خرید اونجا کلی با ماسه ها بازی کردی و پاهات روی می کردی توی آب بعدش توی بغلم خوابت برد محمد آقا چادر آورد کنار ساحل خانم کوچولو یه چند ساعتی خوابید و من و نسرین و بابای و محمد رفتیم توی آب کلی آب بازی کردیم. بعدش رفتیم جنگل ناهار خوردیم و برگشتیم.

روز بعدش هم عصر دوباره رفتیم باغ و بعدش رفتیم خونه عمه معصومه که تازه خریده بود خانم کوچولو کف اتاق پا برهنه می دید و خوشحالی می کرد. اونجا کلی ازت عکس گرفتم و روز 15 خرداد راه افتادیم اومدیم تهران.

 

 

 

 

 

 

کلی کلمات جدید یاد گرفته

مثلاً به کفش می گه دَبشه

الله اکبر می گه الله پپر

به مبین می گفت میمن

بابايي مهربون كه خيلي واسه ماماني و فرشته كوچولومون زحمت ميكشي روزت مبارك ايشالله هزار سال با سلامتي زندگي كني و سايه ات هميشه بالاي سر ما باشه با اينكه هديه روز پدر را زودتر خريديدم اما متاسفانه نشد روز عيد برات كيك و گل بخريم و اين روز را جشن بگيريم اما مهم اينه كه خيلي دوست داريم و توي اين چند روز كه باهم مسافرت بوديم بهمون خيلي خوش گذشت و طلا خانم با اذيت نكردن توي سفر بهترين هديه را به بابايي داد مگه نه بابايي؟چشمک

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)