sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

نمایشگاه گل

دیروز 18/2/91 عصر با بابای رفتیم نمایشگاه گل که توی پارک گفتگو بود. ساناز خانم که از همه گلها قشنگتر و ملوستر همش اینور و انور نگاه می کرد و از بغل باباش پایین نمی آمد اونجا یه اسب و چند تا بز را به گل درست کرده بودند و ساناز خانم با دیدن اونها همش بی تی کو بی تی کو و بع بع می کرد و حاضر نبودی از اونجا بیایی حالا مامان چندتا از عکسای نازت رو اینجامیزاره   ...
20 ارديبهشت 1391

خونه مامانی

چهارشنبه 6 اردیبهشت به مناسبت شهادت حضرت زهرا(س) تعطیل بود. بخاطر همین روز سه شنبه ساعت 8 شب با خاله فرزانه و شوهرش رفتیم خونه مامانی این اولین باری بود که عمو هم  با ما می آمد. قبل از اینکه بریم چند روز پیش رفتیم برات کفش و شوار جین و چند دست لباس تابستانی خریدیم این هم کفشات            ساعت 2 شب رسیدیم خونه مامانی اما تو خواب بودی صبح که از خواب پاشدی خیلی تعجب کرده بودی خاله فرخنده بردت پیش خرگوش کوچولوی که دایی وحید برات خریده بود توی پاسیو گذاشته بودنش اولش فکر کردی عروسک و راحت بهش دست زدی بعدش که دیدی تکون می خوره کلی تعجب کرده بودی و هیجان زده ...
10 ارديبهشت 1391

پایان 19 ماهگی ساناز خانم

    ساناز خانم تازه 19 ماهش تموم شده الان ساناز خانم 12 کیلو وزن و 84 سانت قدش       خانم کوچولوی مامان کلی شیرین کاری بلده - کفش های باباش بپوشه و توی اتاق راه بره - دو دستی بزنه روی شکم و پشت مامان و باباش و قاه قاه بخنده - خوردن شکلات و تنقلات و سس مایونز هفته گذشته چهارشنبه بابای بردت واکسن 18 ماهگیتو زد و من دلشو نداشتم باهات بیام وقتی اومدن خونه پات ورم کرده بود و نمی تونستی راه بری وقتی می خواستی بلند بشی گریه می کردی و می نشستی و تا فردا هم راه نرفتی اما خدا شکر از فردا شروع به راه رفتن کردی. خوشگل مامان هر روز می ره پارک و وقتی می رسه به وسایل بازی نمی دونی...
26 فروردين 1391

خونه مامانی

روز هفتم عید رفتیم خونه مامانی ساعت 7 عصر بود رسیدیم خاله بدو بدو امد بردت توی خونه آخه دلش برات خیلی تنگ شده بود به خاله فرخنده می گفتی آله آله و همش دنبالش بودی و خاله هم همش باهات بازی می کرد برات عروسک می آورد و خلاصه همش با هم مشغول بازی بودید روز دهم عید رفتیم یه جای که به اسم ماکوله که قراره سد تا اونجا بره و رفتیم بالای کوه و عکس گرفتیم    تا اینکه روز 11 فروردین با بابای و مامانی و خاله رفتیم اصفهان هوا یکم ابری و سرد بود اما بازم خیلی خوش گذشت اول رفتیم سی و سه پل، رفتیم بالای پل نشستم و چای خوردیم و عکس هم گرفتیم . بعدش رفتیم باغ پرندگان اونجا خیلی قشنگ بود پر از پرنده بو...
15 فروردين 1391

سالگرد ازدواج و تولد بابائی

امروز شروع چهارمین سالگرد ازدواج مامان و باباس و تازه روز تولد بابا هم هست امروز ساناز پیش باباش و کلی کلافش کرده خانم کوچولو می ره سر جاکفشی کفش باباشو پاش می کنه می خواد راه بره از شیرین کاری های خونه تکونی عید یادت رفته بود براتون بگم آخه انقدر کار داشتم که اصلاً وقت نشد بیام بنویسم ساناز خانم دستمالو ور می داشت همش در و دیوار خونه رو دستمال می کشید.   ...
6 فروردين 1391

یادم باشد...

ﯾـﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ؛ ﮐـﻪ ﺯﯾﺒـﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑـﺪﺍﺭﻡ ﺣﺘﯽ ﺍﮔـﺮ ﺩﺭ ﻣﯿــﺎﻥ ﺯﺷﺘﯽ ﻫـﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎﺷـﻨﺪ ﯾـﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﮐـﻪ ﺩﯾﮕـﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﮐـﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﮔـﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫـﻢ ﺑﺎﺷـﻨﺪ ﯾﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻨﮕﺮﻡ، ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎ  ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺁﺷﺘﯽ ﻧﮑﻨﻢ ﻫﯿـﭻ ﺷﺨـﺼﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧـﺪ ﻣـﺮﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺁﺷﺘﯽ ﺩﻫـﺪ ﯾﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ؛ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ ، ﭼـﺮﺍ ﮐﻪ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧـﻮﺩ ﻣﻬﺮﺑـﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑـﺎﻥ ﺑﺎشد ...
5 فروردين 1391

شروع سال 1391

  ساناز جونم دومین بهار زندگیت مبارک......     عروسکم نوروز ١٣٩١ با وجود تو رنگ و بوی دیگه ای داره.           ساناز من: حافظ گشوده ام و چه زیباست فال تو حتماً قشنگ می شودامسال حال تو با آن زبان فاخر و ایرانی اصیل فرخنده باد روز و شب و ماه و سال تو . . .  سال نو مبارک   امسال ٢٥ اسفند رفتیم تبریز خونه آبا و تا ٤ عید اونجا بودیم ساناز خانم کلی اونجا با مبین پسر عموش بازی کرد و سر اسباب بازی باهم بکش بکش داشتید عروسکتو ازش می گرفتی می گفتی نی نی من نی نی من خلاصه هر چی بو...
5 فروردين 1391