sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

دویدم دویدم

روزی بود روزگاری بود، پشت خونه مون گودالی بود ، بچه موش ناله می کرد، فیل اومد برقصد ، افتاد و دندونش شکست ، گفتش : چه کنم ، چاره کنم ؟ رومو به دروازه کنم ، تی ،تی، تی ، تی -بع ، بع ، علف میخوای ؟ نه ، نه. گندم برشته - تختش نوشته : بابام براقی ، چشمم چراغی ، رفتم به باغی ، دیدم کلاغی ، سرش بریده ، خونش چکیده ، دُمش بریده ، گوشواره ها به گوشش، سنگی زدم به گوشش ، گوشواره ها بیفتاد ، ورداشتم و دویدم ، دویدم و دویدم . سر مویی رسیدم ... دویدم و دویدم به یک سؤال رسیدم کیه که توی دنیا ماهی می ده به دریا؟ برف و تگرگ می سازه درخت و برگ می سازه؟   به بلبلا آواز می ده به موش دم دراز ...
12 تير 1391

مریضی فرشته کوچولوی مامان

  خوشگل خانوم ♥♥ ابرو كمون ♥♥ چشم عسلي ♥♥ ناناز خانوم دیروز روز خیلی بدی بود مردیم و زنده شدیم حال خانم کوچولو خیلی بد بود آخه از دوشنبه اون هفته تا حالا تب کرده و سینه ات به جای اینکه بهتر شود بدتر هم شد چندین بار هم بردیمش پیش دکتر لسانی و کلی برات دارو داد اما فایده نداشت آزمایش خون هم ازت گرفتند اما بی فایده بود. حالا خوب بود که توی این چند روز مهد کودک نرفتی روز سه شنبه خودم اداره نرفتم و پیشت موندم و  مامانی و خاله فرخنده که با خاله فرزانه اومده بودند و خونه اونا بودند عصر سه شنبه بابای رفت آوردشون. روز پنجشنبه رفتیم خونه خاله ف...
28 خرداد 1391

عشقولانه 2

  یاد سهراب بخیر!   آن سپهری که تا لحظه ی خاموشی گفت:   تو مرا یاد کنی یا نکنی   باورت گر بشود، گر نشود   حرفی نیست؛   اما...   نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست   وقتی صبح به زور و با مالشهای مامان و صدای گرم بابایی که چه عاشقانه عروسک شو صدا میزنه چشمهای درشت و خوشگلتو باز میکنی از لذتش میخوام برات بمیرم وقتی با التماس بهت صبحانه میدمو تو نمیخوری ،لباس تنت میکنم و به این راحتیا نمیپوشی از لذتش میخوام برات بمیرم وقتی دارم تند تند کارهای اداره رو انجام میدم تا بیام دنبالت و همه فکرم پیش تو و از شوق دیدن تو بازم میخوام برات بمیرم وقتی میرسم مهد و...
24 خرداد 1391

پایان 21 ماهگی ساناز خانم

ابرو کمون مامان خانوم طلا عسل مامان روز به روز در حرف زدنش پیشرفت می کنه   این هم از کلمات جدید در سن ١ سال و ٩ ماهگی صدای چند تا حیوون رو یاد گرفتی در میاری              گاو :‌ مو مو                                                          &nbs...
24 خرداد 1391

ماجرای تعطیلات

  تولد حضرت علي (ع) برهمه مبارك باشد و بخصوص به پدرهاي مهربون. عصر چهارشنبه 10 خرداد ساعت 14:30 راه افتادیم رفتیم آذر شهر خانه آبا ساعت 12 شب رسیدیم روز بعد هم عصر رفتیم باغ، خانم کوچولو همش در حال دویدن و بازی بود. کلی اونجا گوجه سبز خورد با مبین و مهدی هم کلی بازی کرد کفش ای مهدی رو پوشیده بودی بهش نمی دانی همش می گفتی دبشه من. جمعه صبح رفتیم آستارا جاده خیلی قشنگ بود مخصوصاً گردنه حیران از تونل که رد شدیم هوا کلاً عوض شد همه جا مه گرفته بود درختای جنگ همه توی آبرا بودند منظره بسیار قشنگی بود و  دمای هوا هم کلی عوض شد هوا اونجا شرجی و گرمتر بود ساعت 3 و 4 بعدالظهر رسیدیم آس...
16 خرداد 1391

پایان 20 ماهگی ساناز خانم

سلام عروسک دلبندم نانازم تبریک   تبریک    تبریک به خاطر بیست ماهگیت ساناز ابرو کمونی مامان هر روز داره بزرگتر و شیرین تر می شه الهی مامان صد و بیست ساله بشی. الهی همیشه سلامت باشی. حالا از کارهای ساناز خانم براتون بگم. ساناز خانم عاشق شکلات و پاستیل و  آدامس و به آنها نونو می گه و هر چی بهش بدی بازم می خواد   ساناز خانم حس مالکیتش خیلی زیاد به حدی که اگر من موبایل باباش بردارم به زور از من می گیره و می گه بابای من بابای من و می بره می ده به باباش اگر یه نی نی دیگه اسباب بازیش و برداره بهش اخم می کنه می گه نی نی من نی نی من   ساناز خا...
26 ارديبهشت 1391

سیرت یا صورت؟

    دختر دانش آموز صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره... روز اولی که به مدرسه ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت... او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟!! یک دفعه کلاس از خنده ترکید … بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند : اما کاترینای عزیزم ، بر عکس من  تو بسیار زیبا و جذاب هستی ....
23 ارديبهشت 1391