sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

پایان دوسال سه ماهگی ساناز خانم

  یکی بود یکی نبود   زیر گنبد کبود به جز خدای مهربون هیچ کس نبود...       هیچ کس نبود؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!       واااااای ... چرا!!!   ... یه ساناز خانم بود جیگر طلااااااااا ..... ناز دار اما بلا .... ساناز خانم ابرو کمون مامان هر روز داره بزرگتر می شه قربون اون حرف زدنت بشم که هر چیزی را می خواهی بگی می کشی مثلاً میگی اینجا جیش ن...کنم. لیوانو اینجا ن.......دازم. ساناز خانوم تازه گی کارتون ها رو خوب نگاه می کنه و وقتی تموم می شه شروع می کنه به گریه کردن که تموم شد و من و بابات مجبوریم همش برنامه تکراری نگاه کنیم. و همش می پرسی...
27 آذر 1391

خونه مامانی

روز دوشنبه 13/9/91 اعلام شد که به علت آلودگی هوا تهران به مدت دو روز تعطیل است و همین بهانه ای شده برای مسافرت بهمین خاطر رفتیم خونه مامانی خاله فرزانه هم همراه ما آمد عمو محسن و خاله فرخنده هم بودند بعد از عقد خاله این اولین باری بود که با عمو محسن خونه مامانی بودیم خلاصه خیلی خوش گذشت هم دور هم بودیم. عمو محسن برات یه قورباغه سبز که روسری سرش کرده بود خریده بود و تو از دیدن آن خیلی خوشحال شدی و توی این چند روز همش با خاله فرخنده داشتی بازی می کردی و اصلاً سراغ من و بابات نمی اومدی. صبح جمعه با عمو محسن و خاله فرخنده رفتیم کوچری توی جاده یه گله گوسفند بود که تو از دیدن اونها مرتب صدای بع بع در می آوردی سر سفره که می رفت...
18 آذر 1391

تاسوعا و عاشورای حسینی

پنجشنبه صبح 2/9/91 رفتیم تبریز امسال برای تعطیلات تاسوعا و عاشورای حسینی رفتیم تبریز آخه بابا چند سال بود که توی مراسم شهر خودشون شرکت نکرده بود عزاداری ترکها با عزاداری فارسها فرق می کرد ساناز خانم هم با مبین توی اون چند روز همش در حال بکش بکش بودند آخه ساناز هر چی بر می داشت مبین میامد ازش می خواست بگیره و ساناز هم نمی داد می گفت می خوام بازی کنم یه چند بار هم دست مبین را گاز گرفت. آخه ساناز خانم آبرو کمون مامان هنوز ماما می خوره و مبین کوچولو هم حسودی می کرد. صبح جمعه بابای رفت یه ببعی خرید آخه می خواستند شب تاسوعا اون قربونی کنند ساناز از دیدن ببعی کلی ذوق کرد همش می خواست بره بیرون. می گفتی می خوام بغلش کنم اما ازش می ترسیدی از پشت...
8 آذر 1391

ساناز و مبین (بیست و شش ماهگی ساناز خانم)

( جمعه 19/8/91  ) من خوابیده بودم دیدم بابای داره ساناز دعوا می کنه نگو که ساناز بلا شیشه لاک خالی کرده روی فرش. من و بابا با استون تا تونستیم لاک پاک کردیم خودت هم فهمیده بودی کاری بدی کرده ای بهت گفتم برو لاک پاک کن رفتی از کشو پنبه برداشتی شروع کردی به پاک کردن لاک. عمو علیرضا خانومش و مبین اومدن خونه عمو ما هم رفتیم اونجا ساناز خانوم و مبین همش با هم درگیر بودند ساناز خانم به خرس می گه حرس و دائما از دست هم دیگه عروسک خرس رو می کشیدند خلاصه هرچی مبین بر می داشت ساناز می کشید و هر چی که ساناز بر می داشت مبین می کشید. ساناز قرتی دوباره رقصش گرفت کلی برای حضار رقصید.  سر سفره شام بودیم که یهو دیدم صدای گری...
23 آبان 1391

عقد خاله

ساناز خانم ابرو کمون مامان خاله فرخنده هم پرید دوشنبه  15/8/91 عقد خاله بود مامان هم مجبور شد ساعت 1 از اداره مرخصی بگیره و بیاد و به همراه عمو مرتضی رفتیم خونه مامانی آخه شب مراسم عقد بود وقتی رسیدیم همش دنبال خاله ات می گشتی اما خاله آرایشگاه بود. وقتی خاله اومد کلی خوشحال شدی و رفته بغلش و موقع شام توی رستوران هم رفته بودی وسط خاله و آقا محسن نشسته بودی و تکون نمی خوردی و شامت را هم خاله داد خلاصه دست از سرشون برنمی داشتی و رفته بودی و  به خاله گفته بودیI LOVE YOU آقا محسن کلی خوشش اومده بود و می گفت چقدر باهوشی. بعد از شام هم عقد خاله برگزار شد و همین که ضبط روشن شد اومدی وسط یه جیغ زدی شروع کردی به نانای کردن همه...
17 آبان 1391

مریضی فرشته کوچولوی مامان

    ساناز خانم ابرو کمون خوشگل خانم فرشته کوچولوی مامان روز چهارشنبه صبح رفت مهد کودک حالش هم خوب بود اما بابای ساعت 10 زنگ زد گفت از مهد کودک زنگ زدند و گفتند ساناز تب داره و بهت استامینوفن داده اند. خیلی نگران شدم اما فکر نمی کرد که حالت انقدر بد باشه تا اینکه ساعت 2 خروجی گرفتم اومدم وقتی اومدم دیدم خیلی تب داری و اصلاً حالت خوب نبود داشتی می لرزیدی،خاله تو رو توی اون حال دید خیلی ناراحت شد آخه قرار گذاشته بودیم به همراه خاله و شوهرش بریم خونه مامان هم خواستگاری خاله بود و هم عروسی پسر عمه من(محمود) توی راه خیلی تب داشتی و همش خدا خدا می کردم زودتر برسیم تا بریمت دکتر،...
6 آبان 1391

سفر مشهد و جشن تولد ساناز خانم

ساناز خانم ابرو کمون  ١١/٧/٩١ روز سه شنبه شب برات تولد گرفتم خیلی خوش گذشت خیلی ناز شده بودی الهی قربونت برم شکل باربی شده بودی  کلی نانای کردی مبین هم اولش خیلی قریبی می کرد و مامانش رو مجبور می کرد برند توی اتاق و گریه هم کرد اما بعدش یه کم بهتر شد کیک تولدت خیلی خوشگل شده بود روش یه باربی ناز بود. برای تولدت ژله رنگین کمان هم درست کرده بودم خیلی خوشگل شده بود. عمو محمد هم کلی باهات رقصید. خلاصه خیلی خوش گذشت.                     &nbs...
25 مهر 1391