sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات ساناز

دو سال و 5 ماهگی ساناز خانم

امروز 21 بهمن ساناز خانم ابرو کمونی مامان تا سه روز دیگه دوسال و 5 ماهش تمام می شه دقیقه روز ولدتاین روز عشق. عاشقتم مامان.  خانم کوچولو بلا شده کارهای می کنه که بیا و ببین مثلاً به قول خودش می گه می خوام آرایشا کنم و یه ریمل بر می داره و به من و باباش و هرکسی که باشه می گه نترسیا می خوام آرایشا کنم و ریمل میکشه به چشم طرف خلاصه کلی بلاگیری می کنه مامانی و خاله فرخنده یکشنبه 15 بهمن امدن تهران و قرار تا چند روز دیگه هم بمونن. توی این چند روز خاله ها پیشمون بودند. یه چند باری هم خاله فرخنده با خاله فرزانه رفتن بیرون ولی نانازی نفهمید فکر خاله ها قائم شدند و بعدش همش می گفتی خاله ها گم شدن بریم پیداشون کنیم روز چهارشنبه بابای بر...
21 بهمن 1391

پایان دو سال چهار ماهگی ساناز خانم

روز چهارشنبه عصر 20 دی رفتیم خونه مامانی هفته گذشته هم  رفته بودیم قم خونه دایی محمد و خاله فرزانه با مامان و بابا رفت خونه اونها اما این بار که رفتیم خونه مامانی خاله فرخنده نبود و ساناز خانم توی مسیر همش می گفت دارم میرم آله دارم میرم آله وقتی رسیدیم از اینکه خاله فرخنده نبود حالت گرفته شده بود و پشت تلفن به خاله فرخنده می گفتی دارم میام دارم میام - کی میای - بیا بیا- خاله فرزانه اما باهات خیلی بازی کرد و کمی حواست رو از اینکه خاله فرخنده نیست پرت کرد. کلی اونجا بازی کردی و بابا چندبار بردت برات به قول خودت آتا خرید آخه به آدامس می گی آتا و عاشق آتا هستی. کلی اونجا قر دادی و می گفتی می خوام عروس بشم. حرف ...
24 دی 1391

آرایشگاه رفتن ساناز خانم و شب یلدا

ساناز خانم ابرو کمون مامان دیروز با بابای مامانش رفت آرایشگاه اما آرایشگاه مردونه. دوتا آقا داشتن موهاشون رو کوتاه می کردند بهت گفتن می خوای موهات کوتاه کنی. بعدش وایستای روی صندلی و موهاتو کوتاه کردی خیلی موهات مرتب شد آخه نه می گذاشتی شونه کنم و نه ببندم همش هم توی چشمت بود. امروز هم قرار توی مهدکودک ازت عکس شب یلدا بگیرند. فردا شب، شب یلداست و بلندترین شب سال است. شب یلدا شده باز بچه ها خبر خبر ننه سرما دوباره  برمیگرده از سفر بابا امشب خریده آجیل و یه هندونه مامان مهربونم فال حافظ میخونه ننه جون کنار من میشینه قصه میگه سه ماهی مهمون ماست میره تا...
29 آذر 1391

پایان دوسال سه ماهگی ساناز خانم

  یکی بود یکی نبود   زیر گنبد کبود به جز خدای مهربون هیچ کس نبود...       هیچ کس نبود؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!       واااااای ... چرا!!!   ... یه ساناز خانم بود جیگر طلااااااااا ..... ناز دار اما بلا .... ساناز خانم ابرو کمون مامان هر روز داره بزرگتر می شه قربون اون حرف زدنت بشم که هر چیزی را می خواهی بگی می کشی مثلاً میگی اینجا جیش ن...کنم. لیوانو اینجا ن.......دازم. ساناز خانوم تازه گی کارتون ها رو خوب نگاه می کنه و وقتی تموم می شه شروع می کنه به گریه کردن که تموم شد و من و بابات مجبوریم همش برنامه تکراری نگاه کنیم. و همش می پرسی...
27 آذر 1391

خونه مامانی

روز دوشنبه 13/9/91 اعلام شد که به علت آلودگی هوا تهران به مدت دو روز تعطیل است و همین بهانه ای شده برای مسافرت بهمین خاطر رفتیم خونه مامانی خاله فرزانه هم همراه ما آمد عمو محسن و خاله فرخنده هم بودند بعد از عقد خاله این اولین باری بود که با عمو محسن خونه مامانی بودیم خلاصه خیلی خوش گذشت هم دور هم بودیم. عمو محسن برات یه قورباغه سبز که روسری سرش کرده بود خریده بود و تو از دیدن آن خیلی خوشحال شدی و توی این چند روز همش با خاله فرخنده داشتی بازی می کردی و اصلاً سراغ من و بابات نمی اومدی. صبح جمعه با عمو محسن و خاله فرخنده رفتیم کوچری توی جاده یه گله گوسفند بود که تو از دیدن اونها مرتب صدای بع بع در می آوردی سر سفره که می رفت...
18 آذر 1391

تاسوعا و عاشورای حسینی

پنجشنبه صبح 2/9/91 رفتیم تبریز امسال برای تعطیلات تاسوعا و عاشورای حسینی رفتیم تبریز آخه بابا چند سال بود که توی مراسم شهر خودشون شرکت نکرده بود عزاداری ترکها با عزاداری فارسها فرق می کرد ساناز خانم هم با مبین توی اون چند روز همش در حال بکش بکش بودند آخه ساناز هر چی بر می داشت مبین میامد ازش می خواست بگیره و ساناز هم نمی داد می گفت می خوام بازی کنم یه چند بار هم دست مبین را گاز گرفت. آخه ساناز خانم آبرو کمون مامان هنوز ماما می خوره و مبین کوچولو هم حسودی می کرد. صبح جمعه بابای رفت یه ببعی خرید آخه می خواستند شب تاسوعا اون قربونی کنند ساناز از دیدن ببعی کلی ذوق کرد همش می خواست بره بیرون. می گفتی می خوام بغلش کنم اما ازش می ترسیدی از پشت...
8 آذر 1391

ساناز و مبین (بیست و شش ماهگی ساناز خانم)

( جمعه 19/8/91  ) من خوابیده بودم دیدم بابای داره ساناز دعوا می کنه نگو که ساناز بلا شیشه لاک خالی کرده روی فرش. من و بابا با استون تا تونستیم لاک پاک کردیم خودت هم فهمیده بودی کاری بدی کرده ای بهت گفتم برو لاک پاک کن رفتی از کشو پنبه برداشتی شروع کردی به پاک کردن لاک. عمو علیرضا خانومش و مبین اومدن خونه عمو ما هم رفتیم اونجا ساناز خانوم و مبین همش با هم درگیر بودند ساناز خانم به خرس می گه حرس و دائما از دست هم دیگه عروسک خرس رو می کشیدند خلاصه هرچی مبین بر می داشت ساناز می کشید و هر چی که ساناز بر می داشت مبین می کشید. ساناز قرتی دوباره رقصش گرفت کلی برای حضار رقصید.  سر سفره شام بودیم که یهو دیدم صدای گری...
23 آبان 1391

عقد خاله

ساناز خانم ابرو کمون مامان خاله فرخنده هم پرید دوشنبه  15/8/91 عقد خاله بود مامان هم مجبور شد ساعت 1 از اداره مرخصی بگیره و بیاد و به همراه عمو مرتضی رفتیم خونه مامانی آخه شب مراسم عقد بود وقتی رسیدیم همش دنبال خاله ات می گشتی اما خاله آرایشگاه بود. وقتی خاله اومد کلی خوشحال شدی و رفته بغلش و موقع شام توی رستوران هم رفته بودی وسط خاله و آقا محسن نشسته بودی و تکون نمی خوردی و شامت را هم خاله داد خلاصه دست از سرشون برنمی داشتی و رفته بودی و  به خاله گفته بودیI LOVE YOU آقا محسن کلی خوشش اومده بود و می گفت چقدر باهوشی. بعد از شام هم عقد خاله برگزار شد و همین که ضبط روشن شد اومدی وسط یه جیغ زدی شروع کردی به نانای کردن همه...
17 آبان 1391

مریضی فرشته کوچولوی مامان

    ساناز خانم ابرو کمون خوشگل خانم فرشته کوچولوی مامان روز چهارشنبه صبح رفت مهد کودک حالش هم خوب بود اما بابای ساعت 10 زنگ زد گفت از مهد کودک زنگ زدند و گفتند ساناز تب داره و بهت استامینوفن داده اند. خیلی نگران شدم اما فکر نمی کرد که حالت انقدر بد باشه تا اینکه ساعت 2 خروجی گرفتم اومدم وقتی اومدم دیدم خیلی تب داری و اصلاً حالت خوب نبود داشتی می لرزیدی،خاله تو رو توی اون حال دید خیلی ناراحت شد آخه قرار گذاشته بودیم به همراه خاله و شوهرش بریم خونه مامان هم خواستگاری خاله بود و هم عروسی پسر عمه من(محمود) توی راه خیلی تب داشتی و همش خدا خدا می کردم زودتر برسیم تا بریمت دکتر،...
6 آبان 1391