sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

شیرین کاری های ساناز خانم

سلام ساناز خانم ابرو کمون دو روز پیش روز دختر بود اما من نتونستم برات چیزی بنویسم ببخشید آخه خیلی سرم شلوغ بود روزت مبارک عزیز دلم امروز 18/6/ 92 است و ساناز خانم تا چند روز دیگه سه ساله می شه خانم خوشگله مامان دیگه مغازه می ره خودش می گه اینو می خوام و بازی قائم موشک رو خوب بلد شده می گه من میرم پشت یخچال قائم می شم شما بیاید و منو پیدا کنید. یه کارتون هم داره به اسم سرزمین رویاهای من که در آن دختر بچه کوچلوی هست به اسم لی لی و یک پسر بچه به اسم التی خلاصه روزی بیست بار فقط می خواهد این کارتون ببینه و یک سی دی زبان هم داری که اونو هم خیلی دوست داری اما تا این کارتون اومده دیگه اونو نگاه نمی کنی. چند روز پیش رفتی...
18 شهريور 1392

تولد مامان و عید فطر

سلام نانازم ، عشقم 20/5/92 یک هفته قبل از ماه رمضان با خاله فرزانه ساعت 12 شب رفتیم خونه مامانی و باهم برگشتیم. امسال تولد مامان با عید فطر همزمان شد چهارشنبه ساعت 19 راه افتادیم رفتیم خونه مامانی ساعت 11 و نیم رسیدیم. صبح پنجشنبه صبح زود از خواب بیدار شدی رفته بالا سر دایی حامد و دایی حامد را از خواب بیدار کردی آخه دایی حامد خیلی دوستت داره و همش بهت محبت می کنه به دایی وحید هم سفارش پاستیل و اسمارتیز دادی ظهر دایی وحید برات اسماتیز و پاستیل را خرید آورد اما به هیچ کس هم ندادی و دایی حامد هم برات یه تاپ خوشگل صورتی از تهران خریده بود آخه همون چهارشنبه با دایی وحید آمده بودند تهران برای خرید و خاله فرزانه آنها ه...
21 مرداد 1392

مسافرت

  نفس مامان از وقتی اومدی  شدی همه ی زندگیم.       خدایا شکرت بخاطر نعمت زیبایت بخاطر مهربانی بینهایتت       ب خاطر دختر بی همتایم سپاسگذارتم بخشید مامان چند وقتی که اصلاً فرصت نمی کنم بیام برات مطلبی بنویسم الان ساناز خانم ابرو کمون مامان 2 سال 9ماهش          خوشگل مامان عاشقتم خیلی خیلی دوست دارم آخه خیلی زبون باز شدی اگه یه چیزی رو بخوای ازت بگیری  میگی برات فردا پاسیل مخرم، برات استمارتیز خوشمزه می خرم خلاصه اینجوری می خوای حواسمو پرت کنی. به من می گی تو رو دوست دارم بابای رو دوست ندارم به با...
18 خرداد 1392

جابجایی

سلام ساناز خانم ابروکمون ببخشید که چند وقتی که نتونستم توی وبلاگت بیام و مطلب بنویسم آخه این چند وقت خیلی من و بابای درگیر هستیم به خاطر اینکه دنبال خونه هستیم اما قیمت سر به فلک کشیده و هر چه بیشتر می گردیم ناامیدتر میشیم خلاصه مامانی مدتی است که زندگی ما شده گشتن دنبال خونه عزیزم خوشگلم دیگه خیلی خوب حرف می زنی کارتون نگاه می کنی و خوب می دوی و بازی می کنی عید امسال اولش رفتیم خونه آبا و هفته اولش اونجا بودیم و یک روزش هم رفتیم مهاباد به همراه عمو علیرضا و عمو رسول. بعدش از تبریز رفتیم خونه مامانی و دیگه نیامدیم تهران توی این مدت خیلی رفتارهات عوض شده دیگه برای خودت خانومی شدی مامان خیلی دوست داره بابای هم همین طور انشاء ال...
3 ارديبهشت 1392

دو سال و 5 ماهگی ساناز خانم

امروز 21 بهمن ساناز خانم ابرو کمونی مامان تا سه روز دیگه دوسال و 5 ماهش تمام می شه دقیقه روز ولدتاین روز عشق. عاشقتم مامان.  خانم کوچولو بلا شده کارهای می کنه که بیا و ببین مثلاً به قول خودش می گه می خوام آرایشا کنم و یه ریمل بر می داره و به من و باباش و هرکسی که باشه می گه نترسیا می خوام آرایشا کنم و ریمل میکشه به چشم طرف خلاصه کلی بلاگیری می کنه مامانی و خاله فرخنده یکشنبه 15 بهمن امدن تهران و قرار تا چند روز دیگه هم بمونن. توی این چند روز خاله ها پیشمون بودند. یه چند باری هم خاله فرخنده با خاله فرزانه رفتن بیرون ولی نانازی نفهمید فکر خاله ها قائم شدند و بعدش همش می گفتی خاله ها گم شدن بریم پیداشون کنیم روز چهارشنبه بابای بر...
21 بهمن 1391

پایان دو سال چهار ماهگی ساناز خانم

روز چهارشنبه عصر 20 دی رفتیم خونه مامانی هفته گذشته هم  رفته بودیم قم خونه دایی محمد و خاله فرزانه با مامان و بابا رفت خونه اونها اما این بار که رفتیم خونه مامانی خاله فرخنده نبود و ساناز خانم توی مسیر همش می گفت دارم میرم آله دارم میرم آله وقتی رسیدیم از اینکه خاله فرخنده نبود حالت گرفته شده بود و پشت تلفن به خاله فرخنده می گفتی دارم میام دارم میام - کی میای - بیا بیا- خاله فرزانه اما باهات خیلی بازی کرد و کمی حواست رو از اینکه خاله فرخنده نیست پرت کرد. کلی اونجا بازی کردی و بابا چندبار بردت برات به قول خودت آتا خرید آخه به آدامس می گی آتا و عاشق آتا هستی. کلی اونجا قر دادی و می گفتی می خوام عروس بشم. حرف ...
24 دی 1391

آرایشگاه رفتن ساناز خانم و شب یلدا

ساناز خانم ابرو کمون مامان دیروز با بابای مامانش رفت آرایشگاه اما آرایشگاه مردونه. دوتا آقا داشتن موهاشون رو کوتاه می کردند بهت گفتن می خوای موهات کوتاه کنی. بعدش وایستای روی صندلی و موهاتو کوتاه کردی خیلی موهات مرتب شد آخه نه می گذاشتی شونه کنم و نه ببندم همش هم توی چشمت بود. امروز هم قرار توی مهدکودک ازت عکس شب یلدا بگیرند. فردا شب، شب یلداست و بلندترین شب سال است. شب یلدا شده باز بچه ها خبر خبر ننه سرما دوباره  برمیگرده از سفر بابا امشب خریده آجیل و یه هندونه مامان مهربونم فال حافظ میخونه ننه جون کنار من میشینه قصه میگه سه ماهی مهمون ماست میره تا...
29 آذر 1391