sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات ساناز

خونه مامانی

به خاطر تعطیلات آخر صفر یه فرصت پخش آمد تا بریم خونه مامانی  مامانی و بابایی و دایی دلشون خیلی برات تنگ شده بود. مامانی یه ماشین باری برات خریده بود که توی قسمت بارش یه ببعی و گاو و اسب بود که ساناز ابرو کمونی ازش خیلی خوشش اومده بود ساناز همش در حال دویدن بود و خاله ها هم سربسرت می گذاشتند خاله فرزانه بهت می گفت می خوام مامانتو بخرم و تو هم باورت می شد و می خواستی از من دفاع کنی به خاله می گفتی من برات کباب می خرم. ساناز خانم با دایی حامد و وحیدش خیلی جوره مخصوصا حامد آخه دایی حامد هم خیلی دوستت داره. ...
14 دی 1392

تاسوعاو عاشورا

هفته گذشته (21/08/92) سه شنبه مرخصی گرفتم رفتیم خونه آبا ساناز خانم و مبین همش باهم درگیر بودند مبین سرماخورده بود و همش سرفه می کرد و سرحال نبود و به همین خاطر همش بهونه می گرفت و با هم سر هر چیزی دگیر بودید روز چهارشنبه تاسوعا رفتیم خونه دایی بابات. دایی بابا امد نشست تویی اتاق و از زیر فرش یه نایلون درآورد و چندتا شو خودش برداشت و بقیه اش رو پرت کرد برای سانازخانم، ساناز خانم ابرو کمونی هم شروع کرد به خوردن آن روز عاشورا هم خونه دایی مراسم بود رفتیم و روز جمعه هم ساعت 12 برگشتیم اما در راه برگشت نزدیک قزوین زنگ زدند که دایی فوت کرده و ما تصمیم گرفتیم که دوباره برگردیم ساعت 12:30 شب رسیدیم خونه آبا و روز بعد رفتیم مراسم...
28 آبان 1392

مسافرت به خونه مامانی و

امروز چهار شنبه 15/8/92 است هفته گذشته چهارشنبه رفتیم خونه مامانی ساناز خانم هم با خاله هاش بود. خاله فرخنده پنجشنبه بعدالظهر رفت خونه مادر شوهرش و ساناز کلی شاکی شده بود از دست محسن که چرا خاله شو برده. موقع برگشت دایی وحید هم برای خرید با ما آمد تهران شنبه صبح ساناز رفت مهدکودک موقعی که اومدیم خونه ساناز دنبال دایی وحید میگشت فکر می کرد دایی وحید هنوز خونه ماست روز یکشنبه عصر که از مهد کودک اومدی مرتب سرفه می کردی من و بابا بردیمت پیش دکتر لسانی برات دارو داد اما شب تا صبح همش سرفه کردی بابا مجبور شد نصف شب بره برات داور بگیره اما نتونست گیر بیاره دوباره ساعت 30/5 صبح رفتیم بیمارستان طالقانی برات آمپول دگزا زدیم روز دوشنبه هم من...
15 آبان 1392

عید قربان

سلام خوشگل مامان امروز 28/7/92 است ببخشید که دیر به دیر میآم برات مطلب می نویسم، ساناز خانم ابرو کمون مامان مثل بلبل حرف می زنه همش که در حال عروس شدن و مرتب لباس عروس می پوشه . هفته پیش چهارشنبه عید قربان تعطیل بود بهمین خاطر فرصت را غنیمت شمرده و شنبه رو هم مرخصی گرفتم و رفتیم خونه آبا ساناز خانم هم خیلی خوشحال بود که داره میره پیش مبین کوچولو آخه ساناز خانم با مبین خیلی جور و کلی با هم بازی می کنند دوتای که با هم حرف می زنید خیلی بامزه هست چون مبین ترکی حرف می زنه و ناناز هم فارسی. شنبه 27 مهر هم تولد مبین بود به بابا جمعه شب گفتم رفت کیک خرید و تولد گرفتیم مبین و ساناز هر دو با هم کل خوشحالی کردند خیلی بامزه شد...
28 مهر 1392

تولد ساناز خانم

روز دوشنبه 25/6/1392 بعد از در روز مرخصی از خونه مامانی برگشتیم آخه عروسی رفته بودیم و روز تولد نانازم بود اتفاقاً همون روز عمو علیرضا به همراه مبین و مامانش آمدن تهران خونه عموت، سحر زنگ زد که ما هم بریم اونجا گفت تولد ساناز کیک بگیرید بیاد اینجا براش تولد بگیریم. رفتیم از شیرینی بی بی برات کیک و شمع خریدیم و رفتیم بعد شام خاله سحر هم با بچه هاش اومد و تولد ساناز خانم برگزار شد ساناز خانم خیلی خوشحال بود و اجازه نمی داد که من و بابای باهاش عکس بگیریم می گفت تولد من تولد من. اما به مبین اجازه می دادی که پشت میز وایسه و کلی هم با هم بازی کردیدو کلی از دیدن مبین ذوق کرده بودی.  خاله ها و مامانی هم بهت زنگ زدند و تولدت ر...
30 شهريور 1392

سه سالگی ساناز خانم

  امروز دوشنبه ساناز خانم ابرو کمون مامان سه ساله شد       ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥تولدت مبارک♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥       همیشه به قداست چشمهای تو ایمان دارم چه کسی چشمهای تو را رنگ کرده است   چه وقت دیگر گیتی تواند چون تویی خلق کند؟فرشته ای فقط در قالب یک انسان   فقط ساده می توانم بگویم تولدت مبارک   پلک جهان می پرید دلش گواهی میداد اتفاقی می افتد اتفاقی می افتد و فرشته ای از آسمان فرود آمد تولدت مبا...
25 شهريور 1392